سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

نظر

بسم الله.

داشتم آشپزخانه را مرتب می کردم. معمولا اول صبح که بیدار میشوم سطح حوصله ام پایین تر از این است که بخواهم این کار را انجام دهم، مخصوصا اگر ظرفهای شب قبل تلنبار شده باشد توی ظرفشویی! آن موقع دیگر ترجیح می دهم فقط بساط چای و صبحانه را آماده کنم و سریع از منطقه فرار کنم. 

امروز هم حوصله ام پایین بود و خوابم هم می امد اما تصویری که دیشب از اشپزخانه یک نفر در اینستا دیده بودم جلوی چشمم بود و انگیزه ای شده بود که همه چیز را مرتب کنم. تمام ظرفها و قابلمه ها شسته شد و رفت توی آبچکان. سینک هم شسته شد. چای داشت آرام آرام توی قوری دم می کشید. چشمم به اجاق افتاد که کمی کثیف بود و لکه های چربی رویش دیده میشد. نادیده گرفتمش چون تمیز کردن آن همیشه برایم غول آخر است. آمدم جلوی پیشخوان. لپتاپ از دور روی میز بهم چشمک میزد. روی پیشخوان آشپزخانه هم تا جایی که میتوانستم مرتب کردم. از سبد استیل همسایه که برایمان انگور آورده بود تا کاسه ای با دوتکه بیسکویت و اسباب بازی و گوشی تلفن و اسپری الکل... همه چیزهای بلاتکلیف خانه انگار جایشان باید اینجا باشد. همه را به گوشه ای راندم و بقیه چیزهایی که جا داشت را سرجاهایشان گذاشتم. دو تا ظرف دارو را توی کابینت جا دادم و ماند یک شیشه شربت آهن خیلی بدمزه که میدانم صدسال دیگر هم این گوشه بماند هیچ کس آن را نخواهد خورد.

بچه ها شیرعسل صبحشان را خورده بودند و لیوانهایشان را دادند به من که بشورم. نانهایی که از فریزر درآورده بودم دیگر یخشان باز شده بود و گرم شده بودند. سفره قلمکار کوچک چهارنفره مان را که چاپ اصفهان است روی میز انداختم و با کمک موطلایی جان ظرفها را رویش چیدم.

چای ایرانی توی قوری بعد از یک ربع دیگر دم کشیده بود. نصف قرص لووکسین را با یک لیوان آب قورت دادم. توی فنجانی که تازه شسته بودم چای ریختم و گذاشتم توی سینی مسی قلمکار یک نفره یزدی ام. قندان نقره ای قلمکار ساخت ترکیه که از کربلا برایم سوغاتی آورده بودند و تویش قنفور(قندفور؟) هایی بود که از نیشابور خریده بودیم را توی سینی گذاشتم و آوردم توی هال. صدای زنگ مدرسه روبه رو شنیده میشد. زنگ تفریح بود یا زنگ کلاس؟ از پنجره نگاهی انداختم. هیچ بچه ای توی حیاط دیده نمیشد. حتما بچه ها همانجا توی کلاس زنگ تفریح را سپری میکنند و اجازه بیرون رفتن ندارند. مبادا که کرونا بگیرند و دوباره مدرسه ها تعطیل شود.

سینی را گذاشتم سمت دیگر میز کنار لپ تاپ و نشستم پشتش. از همان دقایق پیش که توی آشپزخانه بودم و چشمم به لپتاپ افتاده بود کلمات داشتند توی سرم رژه میرفتند. حالا که نصف بیشتر صفحه را نوشته ام هنوز هیچکدام از آنها را تایپ نکرده ام و کلا چیزهای دیگری نوشته ام. چایم سرد شد بقیه باشد پست بعدی.