سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

 همیشه وقتی از روی پل سیدی (مشهد، پل حافظ) رد می شویم به سمت حرم سلام می دهم. اما معمولا هیچ چیزی از حرم نمیبینم. دیشب دقت کردم که من در واقع به چراغهای هتل درویشی نگاه می کنم و نه به گلدسته های همیشه درحال ساخت حرم.

امشب وقتی رد میشدیم از روی پل با خودم گفتم: السلام علیک یا هتل درویشی. انگار اینطوری درست تر بود.

قدیم تر ها، یعنی قبل از اینکه این جاده و اتوبان یک طرفه ای که از سمت تهران به مشهد می رسد، ساخته شده باشد، همه از جاده قدیمی می آمدند. جاده ای که انتهای آن تپه سلام بود. تپه ای که از آنجا حرم را می دیدند و سلام می دادند به آقا و اینطوری از همان قبل از ورود به شهر، ارادتشان را رسانده بودند خدمت آقا.

همه چیز این شهر در حال عوض شدن است و انگار هیچ کس به فکر این نیست که مشهد هرچه دارد از برکت وجود نازنین امامی است که باقی شهر و هرچه در آن هست گرد این نگین حلقه زده اند. دارند چه می کنند با مشهد الرضا (ع) ؟ 


امتحانات تموم شد!!!! یکشنبه آخرین امتحان دوره لیسانس رو دادم! و حالا تابستونی داره میاد که بعدش هیچی نیست! سه ماه دیگه اول مهر که بیاد برای من هیچ مفهومی، هیچ هیجانی، هیچ استرسی به دنبال نمیاره. دیگه اول مهر با خودش بوی رخت و لباس نو، لوازم التحریر نو، و دفترهای سفید و کتابهای دست نخورده رو نمیاره.( البته از وقتی دانشگاه میرم زیاد ازین خبرا نیست ولی خوب). ولی حقیقتا از یکشنبه که امتحانمو دادم احساس میکنم هرچی تو مغزم بوده delete شده. خالیه خالی شدم. هیچ مساله مهمی تو ذهنم نیست.شدم یه خانوم خونه دار معمولی که فکر و ذکرش اینه که امروز ناهار چی درست کنم، حالا شب شد شام چی درست کنم، دکوراسیون خونه رو عوض کنم و ... که خودش کلی کیف میده.  الان تنها مساله مهم واسم خریدن هدیه روز مرد و پدره چشمکالبته ناگفته نماند که تصمیم جدی و عزم راسخی دارم برای خوندن کارشناسی ارشد. چشم شیطون کور امروز و فردا میرم واسه خریدن کتابهام. باید حداکثر دیگه از هفته بعد شروع کنم.

برای اعتکاف اسم نوشتیم. من و همسرم. اگه بهش مرخصی بدن که بیاد و خدا قسمتمون کنه. شیطون باز رفته تو جلدم که نرو اعتکاف. ولی من هی واسه خودم جایزه در نظرمیگیرم و انگیزه به وجود میارم که برم. تا الان که هنوز به طور کامل گول نخوردم امیدوارم تا آخر همینجوری بمونم.

دیشب رفتیم حرم. اما درها بسته بودن. داشتن دور ضریح رو میشستن. به قول دوستمون امام رضا(ع) رو اسیر کرده بودن.

وقتی میرم حرم دلم میخواد همش آدمها رو نگاه کنم. خیلی جالبن. بعد تو ذهن خودم برای هرکدوم یه قصه میسازم . میدونم که اکثر قصه هام واقعیت داره. شاید فقط آدمهاش فرق داشته باشن. آدمها هر کدوم تو یه حالین. بعضی وقتها که میرم حرم و هیچ حس و حالی بهم دست نمیده یا به قولی سیمم وصل نمیشه میرم تو نخ آدمها. ازونها میرسم به امام رضا(ع). وقتی عشق و علاقه صادقانه اونها رو میبینم ، چشمهای خیس و لبهای لرزونشون رو که دارن درد دل میکنن منم میرم تو فکر امام رضا و دلم صاف میشه. اونوقته که زیارت بهم می چسبه.