سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

 همیشه وقتی از روی پل سیدی (مشهد، پل حافظ) رد می شویم به سمت حرم سلام می دهم. اما معمولا هیچ چیزی از حرم نمیبینم. دیشب دقت کردم که من در واقع به چراغهای هتل درویشی نگاه می کنم و نه به گلدسته های همیشه درحال ساخت حرم.

امشب وقتی رد میشدیم از روی پل با خودم گفتم: السلام علیک یا هتل درویشی. انگار اینطوری درست تر بود.

قدیم تر ها، یعنی قبل از اینکه این جاده و اتوبان یک طرفه ای که از سمت تهران به مشهد می رسد، ساخته شده باشد، همه از جاده قدیمی می آمدند. جاده ای که انتهای آن تپه سلام بود. تپه ای که از آنجا حرم را می دیدند و سلام می دادند به آقا و اینطوری از همان قبل از ورود به شهر، ارادتشان را رسانده بودند خدمت آقا.

همه چیز این شهر در حال عوض شدن است و انگار هیچ کس به فکر این نیست که مشهد هرچه دارد از برکت وجود نازنین امامی است که باقی شهر و هرچه در آن هست گرد این نگین حلقه زده اند. دارند چه می کنند با مشهد الرضا (ع) ؟ 


یکبار، فکر می کنم محرم سال 91 بود که تصمیم گرفته بودیم هر شب یک هیئت برویم، رفته بودیم به هیئتی در یکی از مناطق متوسط به پایین مشهد. در واقع انتخابمان بخاطر سخنران آن هیئت بود که یکی از اساتید بنده بودند. یک مسجد و حسینیه کوچک و قدیمی که هر آن احتمال ریزش طبقه بالا(زنانه) بخاطر ازدحام جمعیت وجود داشت. خلاصه مراسم خوبی بود و تمام شد و نوبت به شام رسید. از اول حضور در مراسم غریبه بودن خودم را در آن جمع احساس می کردم. چه بخاطر اینکه مسجدی محلی بود و چه بخاطر اینکه انگار بین کیفیت لباسهای زمستانی من با لباسهای بیشتر مستمعین اختلافات فاحشی وجود داشت. برای شام باید به زیرزمین می رفتیم که کتابخانه مسجد بود و حالا میز و صندلی هایش را جمع کرده بودند. هیئتی نشستیم جلوی سفره های کم عرض و طویل. خانمی با دو بچه قد و نیم قد جلوی من نشست. می خواستم سنگینی نگاهش را به رویم نیاورم و حواسم را به بقیه پرت کنم اما نشد. خجالت کشیدم وقتی دیدم دزدکی به دستهای من نگاه می کند و بعد به دستهای خودش که خشکیده بود و ...(از شرح و توصیف معذورم). لقمه عدس پلوی عزای امام حسین علیه السلام توی گلویم حسابی گیر کرده بود وقتی دیدم نگاهش را از روی پالتوی من بر نمی دارد. من با آنها خیلی اختلاف طبقاتی داشتم هرچند که پالتوم را از سه سال قبل داشتم و البته هنوز هم دارم. هرچند که لباسهای تن من هم خیلی نو نبودند و اهل هرروز لباس نو پوشیدن نیستم اما باز هم با بیشترشان فرق داشتم.

فهمیدم همیشه آدمهای زیادی هستند که آرزو دارند جای ما باشند، هرچند که خود ما همیشه در آرزوی بالاتر از خودمان هستیم.

باربط: 

"هر طور که می خواهی خدا و اولیائش با تو رفتار کنند، تو با زیردستانت رفتار کن؛ باید محبت کرد تا محبت دید. خدا مُبَدّلُ السَّیِّئاتِ الحَسنات است، شما هم با خَلق همین طور باشید. با پایین تر و ضعیف تر از خودت چه از نظر مادی و چه معنوی، بنشین و دست بر سرشان بکش تا خدا و خوبانِ خدا هم با تو بنشینند و دست لطف بر سرت بکشند.

عارف ربانی حاج محمد اسماعیل دولابی"

هرچند که من این کار را نکردم. من از بس خجالت کشیدم دیگر به آن مسجد نرفتم.

پ.ن: خداکند که به زودی آن عدل گستر حامی مستضعفین بیاید. خدا کند که ما کمی هم از خوی محمدی (ص) او یاد بگیریم.


نظر

_ دیروز غروب حاشیه بلوار وکیل آباد مشهد دو خانم را دیدم از همان تیپ هایی که معمولا ما چادر ها را امل می دانند، قیچی به یک دستشان بود و پلاستیکی پر از گل در دست دیگرشان و ظاهرا هنوز کارشان تمام نشده بود! بله داشتند از باغچه های زیبایی که شهرداری درست کرده بود گل می چیدند. از قیچی شان هم معلوم بود که کارشان حرفه ای است!!!!

_ فضای سبز کوچکی در محله ما هست که سرسبز و زیباست. هفته پیش مامانم دیده بود که راننده یک ماشین شاسی بلند از ماشینش پیاده شد. خیلی شیک و مجلسی رفت به سمت باغچه های این محوطه سبز ، چند گل چید و داد به خانمی که سوار ماشینش بود!!!!

فرهنگ و شعور هیچ وقت به تیپ و قیافه و مدل ماشین نبوده و نیست.