سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

نظر

 مدتی بود ذهنم درگیر این بود که همسر من باید خیلی خیلی بهتر باشد از اینی که هستباید فکر کرد، یعنی استعدادش را در وجودش می دیدم، ولی نمی فهمیدم چرا استعدادهایش را محل نمی گذارد؟ این سوال شده بود دغدغه دائمی ذهن من، تا اینکه این روزها، یا بهتر بگم این یکی دو هفته، پشت سر هم به مطالبی برمیخورم که مدام به من تلنگر می زنند: تو باید خوب باشی و او را بالا ببری.... آخرینش هم همان صحبتهای معروف امام خمینی(ره) بود که فرمودند: از دامن زن، مرد به معراج می رود.

حالا قشنگ فهمیده ام که مشکل تا به حال این بوده که من همراه نبوده ام، با همه ادعایی که داشتم، با همه این که صحبتهایش توی جلسه خواستگاری را پذیرفته بودم و همینطور، شرایط شغلیش را، اما یادم رفته بود و تبدیل شده بودم به یک زن معمولی غرغروی متوقع. 

حالا می دانم که باید خوب باشم تا همسرم بتواند عالی شود.

این روزها سر زدن به صفحات مجازی تازه متاهل ها خیلی حالم را خوب کرده، یادم آورده شور و شوق اوایل ازدواج را. عشق و محبتی که هنوز هم خداراشکر توی زندگی ما هست، فقط کمی تغییر شکل داده.


امسال خیلی تو حال و هوای راهیان نور و جنوب نبودم، حتی یادم رفته بود که پارسال با مامانم اینها قرار گذاشتیم که امسال با ماشینهای خودمان برویم مناطق جنگی. یهو نمیدانم چی شد که سخت هوایی شدم. فکر میکنم از آن روز که اتفاقی همسفر راهیان نور سال 91 مان را در مراسمی دیدم و بعدش هم مدام عکسها و مطالب دوستانی که راهی شده اند.

حالا دلم دارد پر می کشد که برود جنوب، البته بار اولی هم که رفتم خیلی حس و حال خاصی نداشت بعضی جاها. بگذریم از معراج شهدا که شهیدان را گذاشته بودند و آخرش هم حسرت کمی بیشتر آنجا ماندن به دلم ماند و مجبور شدم تابع جمع باشم. سه راه شهادت را هم یادم هست، من و شوهرم خودمان می گشتیم و چیز زیادی هم نمیدانستیم، اما وقتی رسیدیم به تابلوی سه راه شهادت یاد کتاب "از معراج برگشتگان" حمید داوودآبادی افتادم و حالم عوض شد. یادم افتاد که نوشته بود چقدر آدم آنجا شهید شده بوده یاد آن ماشینی افتادم که با مجروحینش در آتش سوخت... یاد حاجی بخشی افتادم و خیلی های دیگر.

حسرت دوکوهه رفتن هم به دلم ماند. دوکوهه را قبل ازاینکه عکسهایش را ببینم فقط وصفش را شنیده بودم و عین همان عکسها را توی خواب دیده بودم. خواب دیدم که افسران جنگ نرم را دارند می برند دوکوهه تا آماده نبرد شوند.

این روزها خیلی دلم هوایی شده، دلم برای کربلا هم خیلی تنگ شده است ولی میدانم که هنوز لایق نشده ام. آن سال که قسمتم شد بروم، سال عجیبی بود. خیلی دلم شکسته بود و دلسوخته امام حسین شده بودم، آخرش هم گریه ها و اشکهایم و التماسم ره امام رضا جواب داد و ویزای کربلا گرفتم ولی حالا میدانم که هنوز دلم آماده نیست، مگر اینکه آقا خودشان لطفی کنند و آتشی دوباره به دل من بزنند.

شاید هم باید توی همین فاطمیه بساط کنم و طلب آدم شدنم را از حضرت مادر بخواهم.


نه اینکه برای دو سالگی زینب حرفی برای گفتن نداشته باشم، اما نمی تونستم بنویسم. قبلا دو سالگی برایم نقطه عطف بزرگی در زندگی زینب حساب میشد اما الان که سه روز از آن گذشته هنوز زیاد درکش نکرده ام. شاید به این فکر میکنم که دو سال از مهلتم برای تربیتش گذشته است و چه کارهایی نکرده ام. فکر کنم برای انگیزه گرفتن باید بنشینم و حساب و کتاب کنم که چه چیزهایی یاد گرفته تا خوشحال بشوم و قوی تر و مشتاق تر ادامه بدهم.

تا همین جا هم هرچیزی که یاد گرفته که بیشترش در ضمیر ناخودآگاهش هست و قطعا فعلا معلوم نمی شود، عنایت پروردگار و امام زمان (عج) بوده است. خیلی اهل حال نیستم ولی گاهی توسلی کرده ام و کمک خواسته ام. همین هم کارگر بوده، مطمئنم.

دوسالگی یعنی مرحله سخت از شیر گرفتن که من زودتر انجامش داده بودم و خیلی کار خاصی برای پایان دوسالگی نداشتم.

فقط مانده بود جشن تولد که برای خودش تبدیل شد به بحران بین الفامیلی و بین الخانواده شوهر و خانواده زن و یک هفته من را درگیر خودش کرد. بعد آن خانم مشاور خیلی خوبم به من میگوید که از هر مساله ای برای خودت فاجعه درست نکن. یکبار هم که خواستم با خونسردی مسائل را حل و فصل کنم برای دیگران تبدیل به فاجعه شد!!

تصمیماتی برای جشن تولد سالهای بعد گرفته ام که فعلا لازم نیست اعلام عمومی کنم تا وقتش برسد انشاالله.