سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

نظر

 

 نمی تونم باور کنم!

  یعنی نمی خواهم باور کنم...آخه چرا ؟ اصلا باورم نمیشه وقتی تاریخ مطلب قبلی رو میبینم:27 تیر! خدای من! و الان که دارم اینو می نویسم 25 شهریوره تقریبا دو ماهه که ننوشتم و این اصلا تو کله ی من فرو نمیره! یعنی نمی خواهم که بره! 25 شهریوره و این یعنی این که تابستون، تابستون دوست داشتنی با همه ی خوبیهایش با همه ی خاطرات شیرین لحظه به لحظه اش تموم شد؛ یعنی اولین تابستون زندگی مشترکمون، اولین باری که بیشتر از یه ماه پیش هم بودیم تموم شد و رفت تا تابستون بعدی، این برای من هیچ معنایی نداره جز دلتنگی، شبهای طولانی انتظار و گریه های شبانه!

و دوباره شروع شد ! دانشگاه ! خوابگاه که جز احساس نفرت و زجر هیچ چی دیگری رو با اسمش برای من تداعی نمی کنه. دانشگاه تنها شاید یک، دو و شاید هم سه دوست خوب رو به یادم بیاره و جز اون هیچ...به دانشگاه که فکر می کنم ابرهایی که بالای سرم ظاهر میشن توشون هیچی جز دود و سیاهی و تیرگی ، سرما و سختی نمی بینم!

 خدایا خودت کمکم کم!

پ.ن:میخواستم درباره ی این ماه قشنگ بنویم اما نشد! شاید پست بعدی!


نظر

 

  تابستونه و بیکاری و هزار تا کار برای انجام دادن!

  این روزها رمان می خونم و کلاس میرم و سرگرمم جوری که نمیرسم حتی به روز بشم.اینی که الان دارم می نویسم فقط برای اینه که به روز بشم توضیحات مفصلش بمونه واسه بعد....

 دیروز کتاب "زندگی پنهان زنبورها" رو تموم کردم. حقیقتا کتاب قشنگی بود و واقعا لذت بردم از خوندنش! این کتابها رو که میخونم آرزو میکنم من هم می تونستم یه این قشنگی بنویسم فکر می کنم با کمی تمرین حتما می تونم  اما خوب وقت...مشکل اصلی من نداشتن وقته...!

پ.ن:الهام عزیزم.شاید به زودی بیام و ببینمتون.دلم براتون تنگ شده.چه کامنتهای قشنگی میذاری و من حیف که وقت ندارم که بهت جواب بدم.شرمنده ام حقیقتا!

   فعلا!