سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

نظر

 

 باور نمی کنم مرگ اینقدر بهم نزدیک باشه، اصلا نمیتونم باور کنم. شاید هم نمی خوام چون یه عالمه کار ناتموم تو این دنیا دارم. اما چه کاری؟ اوه فکر کنم منظورم از کار ناتموم کارهایی باشه که باید برای دیگران انجام بدم. به همه محبت کنم، سعی کنم حق کسی رو نخورم، سعی کنم همه ازم راضی باشن، اونهایی رو که دوسشون دارم هرچه سریعتر بهشون بگم، وااااای اما اونهایی که دیگه بهشون دسترسی ندارم و در حقشون بدی کرده ام چی؟ باید بشینم دعا کنم، یه عالمه در حق همه ی اونهایی که از من بدی دیده ان. اونهایی که ازشون غیبت کرده ام، اونهایی که اذیتشون کرده ام. نماز قضاهام رو چیکار کنم؟ باز خوبه همه رو نوشته ام.  خدایا کمکم کن. کمکم کن از امروز به بعد دیگه هیچ چیزی به اینهایی که گفتم اضافه نشه. آخه من نمیتونم.

 واای خدایا اصلا باور نمیکنم. یعنی به همن راحتیه؟ زدن به تریلی و بعد هم مردن حالا بچه هاش چی میشن؟ خانومش چی؟ خدا جونم هنوز شیش ماه هم از مرگ باباش نگذشته، هنوز سال مامانش هم نشده. خدایا می خواستی مارو آدم کنی یا... . خداجونم چیو میخوای نشون بدی به ما با این همه مرگ و میر تو اون خانواده ی کوچیک؟


نظر

 

   این روزا هر شبکه ی تلویزیون رو که میزنی داره گنبد طلایی آقا امام رضا (ع) رو نشون میده، دلم خیلی میسوزه ازین که این همه سال که شاید حداقل ماهی یه بار می رفتیم مشهد،(اون سه سالی که خودم مشهد دانشجو بودم بماند)هیچوقت نشد، حتی یه بار که قدرشو بدونم.

   دروغ اگه نباشه باید بگم فقط دوبار بود این اواخر که واقعا دلم زیارت می خواست و فهمیدم که واقعا منو طلبیده چون تا چشمم به گنبدش افتاد گریه ام گرفت. حالا که از اونجا دورم، حالا که این همه فاصله دارم باهاش، دلم بیشتر پیششه، حالاست که میفهمم اون آدمهایی که بعد عمری میان اونجا چه حسی دارن، چرا چشماشون پر اشکه. حالاست که می فهمم فقط خودش باید دعوتت کنه. حیف که اون همه سال مهمونیش رفتم، سه سال همسایه اش بودم، اما هیچ وقت هیچی نفهمیدم.

                                   

                                                                                      
نظر

    حس عجیب و غریبی داری وقتی توی اتاقت نشستی و داری فکر می کنی از بین این همه کارت پستال و پوستر و عروسک و عکس و مجسمه  و دست نوشته که هرکدوم جزئی از گذشته و خاطرات تو هستند، کدامها رو می تونی انتخاب کنی و با خودت ببری. با خودت فکر می کنی توی خونه ی جدیدی که داری میری برای کدوم یکی  جا هست و کدوم یکی رو باید تو خونه ی پدری جا بذاری. داری فکر می کنی آخه اگه اگه این مجسمه رو بذارم، آخه اگه این کارت پستال رو برندارم، آخه اگه اون کتاب رو فراموش کنم  اونوقت دلم براشون خیلی تنگ می شه، اون وقت شاید یادم بره اون کسی رو که این کتابو بهم داده، اون وقت من اونجا تو اون خونه ی جدید بدون اینها، با دلتنگیهام چیکار کنم؟

   اما وقتی میری تو اون خونه اصلا یادت میره توی این یکی جعبه، توی اون یکی کارتون با هزار آه و حسرت چی گذاشتی. همه ی اون وسایل تک چین شده که هرکدوم کوله باری از خاطره های تلخ و شیرین برات آوردن آروم آروم جاشون رو میدن به یخچال و قابلمه و سرویس 12 نفره و پلوپز و توستر و پرده و روتختی و کوسن و فرش و تلویزیون و کریستال و هر چیز دیگه ای که تو خونه ی یه نوعروس پیدا میشه. دیگه همه ی اون یادگارهای دوران مجردی  میرن و دور میشن از ذهن تو تا کی بشه که بری سراغشون و درشون رو باز کنی و بشینی آه بکشی و لبخند بزنی و گریه کنی.