سلام
به طور كاملا اتفاقي سر از وبلاگ شما در اوردم متنتونو خوندم و تصميم گرفتم چند جمله اي با شما دردو دل كنم نميدونم شما بچه دارين يا نه ولي من يه پسر 2 ساله دارم و 10 ساله ازدواج كردم والان 30 سالمه، راستش مي خواستم ازتون خواهش كنم در رفتارتون تجديد نظر كنيد حقيقتش اينه كه من وقتي ازدواج كردم كه با رتبه 30 رشته معماري دانشگاه سراسري قبول شده بودم تك دختر يه خانواده پولدار با يك پسر مومن و بسيار دلسوز و مهربون ازدواج كردم اونقدر به زندگيم به همسرم به همه داشته هام مغرور شده بودم كه يك دفعه چشم باز كردم ديدم 30 ساله شدم و تنها موندم من اونقدر همسرمو دوست و رفيق ميدونستم كه ديگه نيازي به دوست و فاميل نميديدم خود خواهي هاي من تمومي نداشت كم كم با رفتارهام همه رو از دور خودم دور كردم وحالا توي يه شهر غريب با پسرم كه متاسفانه مريض شده و همسرم هم مرتب در سفره تنها موندم الان التماس ميكنم يكي منو فقط كمي دوست داشته باشه همه دنيارو به پاش ميريزم ازت خواهش ميكنم اشتباهي كه من مرتكب شدم و قدر همه اون محبتهارو ندونستم تو مرتكب نشي حالا زماني فهميدم كه به خاطر مريضي فرزندم ديگه نميتونم برم سر كار و دلم به قدري از تنهايي ورفتارهاي بدم ميگيره كه دچار افسردگي شدم .ببخشيد كه با حرفام وقتتون رو گرفتم.خدا مهربونه ولي از ادمهاي مغرور متنفره اين جمله رو از من به خاطر داشته باش هيچ وقت روزگار اونطوري نمي چرخه كه ما مي خواهيم بگرده تو اطرافت و همه كساني كه تو زندگيت تنها يك بار بهت گفتن دوست دارن نشانه اي از خدا بدون و سخت نگهشون دار از هموني كه بدت مياد يه روز خدابهش محتاجت ميكنه و اونوقت خيلي سخته.