سلام
دريغا که فصل جواني برفت به لهو و لعب زندگاني برفت
ز سوداي آن پوشم و اين خورم نپرداختم تا غم دين خورم
دريغا که مشغول باطل شديم ز حق دور مانديم و غافل شديم
چه خوش گفت با کودک آموزگار که کاري نکرديم و شد روزگار
نکو گفت لقمان که نا زيستن به از سال ها بر خطا زيستن
هم از بامدادان در کلبه بست به از سود و سرمايه دادن ز دست
جوان تا رساند سياهي به نور برد پير مسکين سياهي به گور