سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...


چادر

 همیشه چادر سر می کردم و تقریبا بیشتر وقتها از چادر بدم می اومد. البته این بد اومدن بیشتر از وقتی شروع شد که دوتا از دخترهای فامیل _که اکثر اوقات با اونها بودم و هردو پنج سال از من بزرگتر بودند_ از چادر بدشون اومده بود. اونها می گفتند دلمون میخواد یه قیچی داشته باشیم و هرچی چادره پاره کنیم. وقتی این حرفها رو میزدند من فکرکنم اوایل راهنمایی بودم. خلاصه ته دل من هم شده بود حرف اونها، مخصوصا اینکه من خیلی شر وشور بودم و آروم و قرار نداشتم به نظرم چادرم دست و پاگیر بود.وقتی میرفتیم پیک نیک به هر بهانه ای بود بابامو راضی می کردم که چادر سرم نکنم و به جاش مانتو بلند بپوشم، آخرین باری که پدرم این اجازه رو بهم داد اول دبیرستان بودم و البته دعوام کرد و  گفت برو چادرتو سرت کن (بنده خدا حق داشت چون فامیل ما پر از پسر بود، ولی من نمیفهمیدم).

اون موقعها وقتی بود که یکی از اون دخترها رفته بود دانشگاه و دیگه چادر سرش نمی کرد و وقتی می اومد بین فامیل همه یه طور دیگه نگاهش می کردند برای من هم سخت بود،مخصوصا اینکه می دونستم باباش بهش گفته بخاطر من چادر سرت کن و او این کار رو نکرد.نمی فهمیدم چطور میشه آدم روی باباش رو زمین بندازه... 

یکبار سر دعوای من بخاطر چادر با بابام، بابا بهم گفت هروقت رفتی خونه شوهرت هرکار دلت خواست بکن( و من تو دلم گفتم شوهر من رو هم حتما با سلیقه خودتون انتخاب می کنید) و خوب من سعی کردم چادرم همیشه باهام باشه ولی از اینهایی نبودم که سر کلاس دبیر مرد چادر سرم کنم و البته تو این مورد هم پدر و مادرم چیزی بهم نگفته بودند.هیچکس تو اون مدرسه این کار رو نمیکرد و من هم اینطوی نبودم.

خلاصه چادر زورکی سرم بود و البته حجابم همیشه خوب بود. تا اینکه رفتم دانشگاه... تو دانشگاه بر طبق عادتی که داشتم سر کلاس چادرم رو در می آوردم اما خوب، اونجا کلاس مختلط بود...اولین باری که فهمیدم چه اشتباهی کردم وقتی بود که مجبور شدم برم پای میز استاد و بعد کلی عذاب وجدان داشتم.برام استاد مهم نبود ولی آقایون کلاس... آخر هفته که برگشتم خونه مامانم بهم گفت: سر کلاس که چادرت رو در نمیاری؟ و من به دروغ گفتم نه! همون موقع تصمیم گرفتم دیگه چادرمو در نیارم و البته باعث خیر شدم و هم اتاقیم هم که هم کلاسی هم بودیم مثل من دیگه چادرشو در نیاورد.یکی دو هفته از ترم اول گذشت و تازه داشتم می فهمیدم این همه سال چه نعمتی رو داشتم.البته برای من توفیق اجباری بود! 

حقیقتا وقتی واقعا چادری شدم وقتی بود که رفتم دانشگاه و تفاوت برخورد اساتید و پسرهای کلاس رو میدیدم بین خودم و دوستان غیر چادریم. می دیدم که با اونها چطور صمیمی میشن اما با من تا وقتی خودم بهشون اجازه ندادم حق مکالمه ندارند، البته از حق نگذریم دخترهایی هم بودند که خیلی سنگین بودن اما باز هم از آسیب اولین ارتباط پسرها با خودشون در امان نمی موندند تا اینکه با اخلاق . گفتار به اون پسر حالی می کردند که من اهلش نیستم. و البته دخترهای چادری هم توی کلاسمون بودند که با پسرها خیلی صمیمی شدند و البته اون دخترها ترم های بالاتر چادر رو گذاشتند کنار.

تابستون اولین سال دانشگاه موقعیتی پیش اومده بود که با یک سری از دخترها و پسرها جلسه هایی داشتیم. چادر سر کردنم تقریبا برام تثبیت شده بود و اونجا بیشتر خودش رو نشون داد. وقتی که بعد از چند جلسه پسرها روشون می شد هرچی دلشون میخواد به دخترهای اون جلسه بگن ولی به من که میرسند خیلی حواسشون جمع بود. از دخترهایی که تو اون جلسه بودند بعضیاشون دبیرستان چادر بودند اما دانشگاه که رفتند از کنار گذاشتن چادر کم کم رسیده بودند به بدحجابی و الان خیلی وقتها عکسهای اردوهاشون با اون پسرها رو تو نت میذارن!

من اون سال ازدواج کردم و انتخابم کسی نبود به سلیقه و تحمیل پدرم و سلیقه و انتخاب خودم بود. مردی مقید و مذهبی که خیلی هم محبوب بود و هست، توی خانوادشون و حالا در خانواده ما. البته من رو هم مجبور نکرده به چادر سر کردن، که این انتخاب اول و آخر خودم هست! وقتی ازدواج کردم تازه چشمم باز شد به چیزهایی که خیلی دخترها نمی دونند و خیلی پدر و مادرها بهشون نمی گن. فهمیدم که به خیلی چیزها ساده انگارانه نگاه می کردم و فکر میکردم همه مثل خودم ساده هستند.همسرم همه رو بهم گفت و من هم به دوستانم و البته باعث مقید تر شدن دوستانم شد. شاید اگر پدر و مادر من کمی منو آگاهانه تر دعوت می کردند به انتخاب حجاب و چادر، اون سالهایی که از چادر بدم می اومد رو میتونستم عاشقانه تر با چادرم رفتار کنم. اما ازشون ممنونم بخاطر حیا و عفافی که بهم یاد دادند که فقط الگوبرداری از رفتار خودشون بود و نه زوری.

راستی اون دو دختر فامیل من الان دیگه چادری نیستند امیدوارم دوباره برگردند به روزهایی که اون تاج بندگی روی سرشون بود.

 

برای لینک دوستم هانیه:  http://www.afsaran.ir/link/211887

این یادداشت در وبلاگ من و چادرم، خاطره ها: http://khaterechador.blogfa.com/post-362.aspx


 خیلی وقت بود دلم تنگ شده بود برای از چادر نوشتن و از حجاب گفتن، گفتم ننویسم که کار من هم مثل این امنیت اخلاقی و اینها فصلی شمرده نشود. حالا که فصل گرما دارد تمام می شود و بوی پاییز مشام فلک را کر کرده آمدم به سراغش. ناگفته نماند که این موج صبر ریحانه هم بدجور قلقلکم داد. البته نمیدانم وقتش تمام شده یا نه، ولی خوب فعلا که 85درصد برای دل و چادر خودم دارم می نویسم.

حقیقتا تابستان با چادر سخت نبود. نه اینکه من هم همه اش توی خانه و زیر کولر نشسته باشم و نفسم از جای سرد بیرون بیایید؛نه. من هم که روزها از خانه در می آمدم و صلات ظهر به خانه بر میگشتم گرما را احساس می کردم. یا روزهایی که توی ساعت اوج گرما می رفتم بیرون و تازه می فهمیدم همسر بیچاره چه حالی دارد آن موقع که به خانه بر می گردد.

اما سخت نبود، شاید خنده دار باشد اما برای من یکی زمستان با چادر بودن سخت تر است. تابستان که کاری ندارد، یکی ازین مانتوهای نخی با یک روسری نخی که زیر چادر بپوشی خنکِ خنک میشوی، تازه همان روسری نخی، به لطف گرمای بیشتر (و در نتیجه عرق کردن) چنان نقش کولر آبی را برایت بازی میکند که نگو و نپرس چشمک. ماه رمضانش را هم می شود همینطوری سر کرد. حتی وقتی خیلی خیلی تشنه شده ای و خانم کناری ات توی تاکسی بطری آبش را فوتبالی می رود بالا. می شود در آن لحظه یاد آن روایتی بیفتی که روز قبل دوستی در قالب پی ام برایت فرستاده بود، که هزار هزار فرشته می آیند و صورت توی روزه دار تشنه را نوازش می کنند و به تو بشارت می دهند تا لحظه ی افطار و خداوند که بوی دهان تو را دوست می دارد. با اینها ماه رمضان توی تابستان و با چادر سخت نیست.

اما زمستان که میشود و هوا سرد، کت و شال و دستکش و کلاه پوشیدن با چادر خیلی سخت است. حداقل برای من یکی. سخت است که وقتی کلاهت را تا روی ابروها پایین کشیدی و شال گردنت هم تا میانه ی مردمک چشمت بالاست،چادرت را جمع کنی، مخصوصا اگر دستکش هم داشته باشی. تازه صدرحمت به دستکش پشمی، چون چرمی هایش کلا حس لامسه ات را می گیرد. شاید هم برای من که سرمایی هستم و سینوزیت دارم اینقدر سخت باشد.

نمیدانم، یعنی واقعا در زمستان هیچکس سرما نمی خورد؟ البته این دختر سوسولها را که مطمئنم سرما نمی خورند، دیده ام بعضیهایشان را که به استناد به قانون بکش و خوشگلم کن، سرما را تحمل می کنند اما خوشگل! می مانند. با شالهایی که روی سرشان به زور ایستاده و تمام گوشها و گردنشان هم معلوم است. با کتهایی آنقدر تنگ که نمی شود هیچ لباس گرم دیگری زیرش پوشید و با استرچهایی که خیلی هایشان از همین ساده هاست نه از آن تو کرکی ها.

زمستان با چادر بودن سخت است مخصوصا اگر چادرت همان چادر معمولی باشد و هیچ آستینی نداشته باشد. آنوقت است که چتر گرفتن بالای سر خیلی سخت می شود. آنوقت است که وقتی برف می آید باید سعی کنی خیلی سنگین و رنگین توی خیابان راه بروی و گول شیطان را نخوری که دارد وسوسه ات می کند بروی با بچه های کوچک توی پارک گلوله برفی درست کنی و بازی کنی. آن وقت است که تیوپ سواری می شود جزء چیزهای محال زندگی تو، توی دختر چادری.

برای من یکی زمستان با چادر بودن  سخت است. تابستان که کاری ندارد.

 

پ.ن.: نه اینکه گله کرده باشم. فقط از خودم و چادرم گفتم. کسی که می گوید حجاب سخت نیست، اشتباه میکند، سخت است، خیلی هم. سخت است که میل به جلوه گری ذاتا در وجودت باشد و این کار را نکنی، سخت است که بخواهی شیطنت کنی اما به خاطر نوع پوششت این کار را نکنی، سخت است اما این انتخاب و اعتقاد من است. وقتی پذیرفتی دیگر نباید غر بزنی و نق بزنی چه برسد به اینکه توی قلبت آن را باور هم داشته باشی. خواستم بگویم هیچ کس نمی تواند چادر را از من بگیرد.

 


 

  نمی دانم تا به حال چندبار راجع بهش چیزی نوشته ام.چادرم را میگویم، همان چیزی که هرکسی در اولین برخورد با من متوجه آن می شود.چادر برای من تنها یک پوشش نیست، برای خودش حرفها دارد، مخصوصا در این روزها و زمانه وانفسا که هرچیزی علامتی و نشانه ایست.

چادرم اعتقادات مذهبی و سیاسی مرا نشان می دهد، ملیتم را نشان می دهد، چادرم یک حریم است، یک دیوار، که کسی حق ندارد آن را نادیده بگیرد. سیاهی چادر من نشان دهنده مقاومت من در برابر تهاجم فرهنگی دشمن است، یک دهن کجی است به آنها با این همه تلاششان، چادرم تبعیت از رهبرم است وقتی که می فرمایند بهترین حجاب چادر  است.من این چادر را، این رنگ مشکی را دوست دارم وقتی که در خیابان چشمهایی را می بینم که ازین سیاهی آزرده می شوند، دستهای معترضی را می بینم که کوتاه می شوند و زبانهایی که قفل می شوند.

من چادرم را دوست دارم،من چادری ام، یک زن تحصیل کرده، بافرهنگ با سطح زندگی خوب، من بدبخت، مطلقه، بیوه، پیر، حاشیه نشین، مهاجر، متهم، معتاد، خاک برسر، شهرستانی امل، در و دهاتی و ... نیستم. من و دوستان چادری ام هیچ کدام اینها نیستیم – اینها همه برداشتهایی است که صداوسیمای آقای ضرغامی و سینمای جمهوری اسلامی ایران از یک زن چادری دارند- .

ما انسان هستیم، انسانهایی خوشبخت چون قدرت چادر  پوشیدن را داریم و این سعادتی است که نصیب هرکسی نمی شود. 

 

در راستای حرکت وبلاگی حمایت از قداست چادر