سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

 خیلی وقت بود دلم تنگ شده بود برای از چادر نوشتن و از حجاب گفتن، گفتم ننویسم که کار من هم مثل این امنیت اخلاقی و اینها فصلی شمرده نشود. حالا که فصل گرما دارد تمام می شود و بوی پاییز مشام فلک را کر کرده آمدم به سراغش. ناگفته نماند که این موج صبر ریحانه هم بدجور قلقلکم داد. البته نمیدانم وقتش تمام شده یا نه، ولی خوب فعلا که 85درصد برای دل و چادر خودم دارم می نویسم.

حقیقتا تابستان با چادر سخت نبود. نه اینکه من هم همه اش توی خانه و زیر کولر نشسته باشم و نفسم از جای سرد بیرون بیایید؛نه. من هم که روزها از خانه در می آمدم و صلات ظهر به خانه بر میگشتم گرما را احساس می کردم. یا روزهایی که توی ساعت اوج گرما می رفتم بیرون و تازه می فهمیدم همسر بیچاره چه حالی دارد آن موقع که به خانه بر می گردد.

اما سخت نبود، شاید خنده دار باشد اما برای من یکی زمستان با چادر بودن سخت تر است. تابستان که کاری ندارد، یکی ازین مانتوهای نخی با یک روسری نخی که زیر چادر بپوشی خنکِ خنک میشوی، تازه همان روسری نخی، به لطف گرمای بیشتر (و در نتیجه عرق کردن) چنان نقش کولر آبی را برایت بازی میکند که نگو و نپرس چشمک. ماه رمضانش را هم می شود همینطوری سر کرد. حتی وقتی خیلی خیلی تشنه شده ای و خانم کناری ات توی تاکسی بطری آبش را فوتبالی می رود بالا. می شود در آن لحظه یاد آن روایتی بیفتی که روز قبل دوستی در قالب پی ام برایت فرستاده بود، که هزار هزار فرشته می آیند و صورت توی روزه دار تشنه را نوازش می کنند و به تو بشارت می دهند تا لحظه ی افطار و خداوند که بوی دهان تو را دوست می دارد. با اینها ماه رمضان توی تابستان و با چادر سخت نیست.

اما زمستان که میشود و هوا سرد، کت و شال و دستکش و کلاه پوشیدن با چادر خیلی سخت است. حداقل برای من یکی. سخت است که وقتی کلاهت را تا روی ابروها پایین کشیدی و شال گردنت هم تا میانه ی مردمک چشمت بالاست،چادرت را جمع کنی، مخصوصا اگر دستکش هم داشته باشی. تازه صدرحمت به دستکش پشمی، چون چرمی هایش کلا حس لامسه ات را می گیرد. شاید هم برای من که سرمایی هستم و سینوزیت دارم اینقدر سخت باشد.

نمیدانم، یعنی واقعا در زمستان هیچکس سرما نمی خورد؟ البته این دختر سوسولها را که مطمئنم سرما نمی خورند، دیده ام بعضیهایشان را که به استناد به قانون بکش و خوشگلم کن، سرما را تحمل می کنند اما خوشگل! می مانند. با شالهایی که روی سرشان به زور ایستاده و تمام گوشها و گردنشان هم معلوم است. با کتهایی آنقدر تنگ که نمی شود هیچ لباس گرم دیگری زیرش پوشید و با استرچهایی که خیلی هایشان از همین ساده هاست نه از آن تو کرکی ها.

زمستان با چادر بودن سخت است مخصوصا اگر چادرت همان چادر معمولی باشد و هیچ آستینی نداشته باشد. آنوقت است که چتر گرفتن بالای سر خیلی سخت می شود. آنوقت است که وقتی برف می آید باید سعی کنی خیلی سنگین و رنگین توی خیابان راه بروی و گول شیطان را نخوری که دارد وسوسه ات می کند بروی با بچه های کوچک توی پارک گلوله برفی درست کنی و بازی کنی. آن وقت است که تیوپ سواری می شود جزء چیزهای محال زندگی تو، توی دختر چادری.

برای من یکی زمستان با چادر بودن  سخت است. تابستان که کاری ندارد.

 

پ.ن.: نه اینکه گله کرده باشم. فقط از خودم و چادرم گفتم. کسی که می گوید حجاب سخت نیست، اشتباه میکند، سخت است، خیلی هم. سخت است که میل به جلوه گری ذاتا در وجودت باشد و این کار را نکنی، سخت است که بخواهی شیطنت کنی اما به خاطر نوع پوششت این کار را نکنی، سخت است اما این انتخاب و اعتقاد من است. وقتی پذیرفتی دیگر نباید غر بزنی و نق بزنی چه برسد به اینکه توی قلبت آن را باور هم داشته باشی. خواستم بگویم هیچ کس نمی تواند چادر را از من بگیرد.

 


امتحانات تموم شد!!!! یکشنبه آخرین امتحان دوره لیسانس رو دادم! و حالا تابستونی داره میاد که بعدش هیچی نیست! سه ماه دیگه اول مهر که بیاد برای من هیچ مفهومی، هیچ هیجانی، هیچ استرسی به دنبال نمیاره. دیگه اول مهر با خودش بوی رخت و لباس نو، لوازم التحریر نو، و دفترهای سفید و کتابهای دست نخورده رو نمیاره.( البته از وقتی دانشگاه میرم زیاد ازین خبرا نیست ولی خوب). ولی حقیقتا از یکشنبه که امتحانمو دادم احساس میکنم هرچی تو مغزم بوده delete شده. خالیه خالی شدم. هیچ مساله مهمی تو ذهنم نیست.شدم یه خانوم خونه دار معمولی که فکر و ذکرش اینه که امروز ناهار چی درست کنم، حالا شب شد شام چی درست کنم، دکوراسیون خونه رو عوض کنم و ... که خودش کلی کیف میده.  الان تنها مساله مهم واسم خریدن هدیه روز مرد و پدره چشمکالبته ناگفته نماند که تصمیم جدی و عزم راسخی دارم برای خوندن کارشناسی ارشد. چشم شیطون کور امروز و فردا میرم واسه خریدن کتابهام. باید حداکثر دیگه از هفته بعد شروع کنم.

برای اعتکاف اسم نوشتیم. من و همسرم. اگه بهش مرخصی بدن که بیاد و خدا قسمتمون کنه. شیطون باز رفته تو جلدم که نرو اعتکاف. ولی من هی واسه خودم جایزه در نظرمیگیرم و انگیزه به وجود میارم که برم. تا الان که هنوز به طور کامل گول نخوردم امیدوارم تا آخر همینجوری بمونم.

دیشب رفتیم حرم. اما درها بسته بودن. داشتن دور ضریح رو میشستن. به قول دوستمون امام رضا(ع) رو اسیر کرده بودن.

وقتی میرم حرم دلم میخواد همش آدمها رو نگاه کنم. خیلی جالبن. بعد تو ذهن خودم برای هرکدوم یه قصه میسازم . میدونم که اکثر قصه هام واقعیت داره. شاید فقط آدمهاش فرق داشته باشن. آدمها هر کدوم تو یه حالین. بعضی وقتها که میرم حرم و هیچ حس و حالی بهم دست نمیده یا به قولی سیمم وصل نمیشه میرم تو نخ آدمها. ازونها میرسم به امام رضا(ع). وقتی عشق و علاقه صادقانه اونها رو میبینم ، چشمهای خیس و لبهای لرزونشون رو که دارن درد دل میکنن منم میرم تو فکر امام رضا و دلم صاف میشه. اونوقته که زیارت بهم می چسبه.