سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

 

 - خوب دیگه بالاخره تعطیلات با همه خوبیها و بدیهاش تموم شدو ما هم از نیشابور برگشتیم سر خونه زندگیمون( خیر سرمون بعد از سه هفته). و همون لحظات اول که داشتیم همه چیز رو چک میکردیم مجبور شدیم کلی میوه و غذای خراب شده رو که به یخچال حال اساسی داده بودند بریزیم دور. البته احتمالا اگه یه کم بیشتر دقت می کردیم همچین اتفاقی نمیافتاد ولی خوب تجربه ای بود دیگه.

 امروز رفتم دانشگاه البته از روز شنبه دارم میرم اما امروز با انگیزه ای چندین برابر رفتم و اون دیدار دوست تازه ام بود به اسم اسماء. اسماء خوب و مهربون اولین دوستیه که من تو این همه سال پیدا کردم که نه تنها از نظر عقاید بلکه از نظر ظاهر هم نه کاملا اما نود درصد مثل همیم. و این برای من خودش کلیه. دلم براش تنگ شده بود آخه قبل از عید بدون خداحافظی ازش جدا شدم . امروز که سر کلاس تنها و گرفته نشسته بودم وقتی که اومد کلی شارژ شدم و تا آخر درس لحظه شماری می کردم که کلاس تموم بشه و زودتر ببینمش. آره میدونم من هیچ وقت نمیتونم این حرفها رو رودررو  بهش بزنم آخه کلا ماها زیاد یاد نداریم محبتمون رو به زبون بیاریم. اما سعی خودم رو میکنم تا بهش بگم.

  دومین انگیزه من تو این دانشگاه دیدن محبوبه است که اون هم فقط هفته ای یکبار میسر میشه، گرچه این هفته اصلا ندیدمش.

- امروز که سوار اولین تاکسی شدم( هرروز سه تا شش بار سوار تاکسی میشم) همینطور که داشتم خودم رو برای جنگیدن با راننده بر سر کرایه آماده میکردم ، ییهو یاد قانون جاذبه افتادم. با خودم گفتم شاید چون تو همیشه بدبینی همه راننده ها هم میخوان کرایه بیشتر بگیرن، در نتیجه بلافاصله افکارم رو مثبت کردم و از توی آینه راننده رو بررسی کردم و با خودم گفت این که آدم قانع و درستکاریه. اولین راننده کرایه رو درست گرفت، دومی هم همینطور، و فکرشو بکن سومی اصلا کرایه نگرفت، با اینکه ماشینش تاکسی بود و شخصی عبوری هم نبود. هرچه گفتم قبول نکرد و گفت صلوات بفرستین، من که شاخهام در اومده بود پرسیدم چرا نمیگیرین؟ گفت مسیرم ازین وری بود. ما هم گفتیم بابا قانون جاذبه!

    پ.ن: راستی سال نو مبارک!