سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

تقریبا سه ماه از پست قبلی ام می گذرد. نیامده ام بنویسم که چقدر به اهدافم نزدیک شده ام یا دور. قرار نیست گزارش کار به کسی بدهم چون اهدافم شخصی هستند، وقتی به ثمر بنشینند البته که دیگران را درگیر خواهند کرد ولی فعلا پیشرفت و پس رفتشان به خودم مربوط است.

البته پیشرفت چندانی نداشته ام و برنامه ریزیهایم موفق از آب درنیامده اند. ولی ناامید نیستم و به ماههای آتی فکر میکنم. موفقیت نزدیک است ولی سخت است.

چندوقتی دوباره هوایی دانشکده ادبیات و رشته کارشناسی ام شده بودم. توی سایت دانشگاه دنبال خبری می گشتم که یکهو دیدم نشسته ام از صفحه گروه ادبیات انگلیسی دانشکده ادبیات، عکسهای اساتید را میبینم و به پروفایلشان سر میزنم. پرت شده بودم به روزهای خوب سال اول دانشگاه. وقتی که ترمکی بیش نبودیم. دیدم استاد محبوبم که برای دوره دکترا به تهران رفته بود، حالا برگشته و دوباره اینجا درس می دهد. دیدم مقطع ارشد رشته خودم در دانشکده تاسیس شده و آهی از روی حسرت کشیدم. یاد روزهایی افتادم که داشتم منابعم را تکمیل می کردم که این رشته را شرکت کنم و ناامید شدم وقتی دیدم نمیتوانم برای درس خواندن به جایی غیر از مشهد یا نیشابور بروم. یاد تغییر رشته ام افتادم و رتبه خوبی که آوردم ولی بازهم مشهد قبول نشدم. حالا دانشگاه همینجا بغل گوشم برای ادبیات انگلیسی دانشجو می پذیرد ولی من دیگر آن آدم قبلی نیستم.

من تصمیم گرفته ام، بعد از حدود سه سال بلاتکلیفی و فکر و فکر و فکر و تحقیق و مشاوره فهمیده ام که به چه درد می خورم و قدم در آن راه گذاشته ام. نباید خاطرات و عکسهای ده سال پیش، حواسم را پرت کند و هواییم کند و مانعم بشود.