سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

دلم می خواد فریاد بزنم سر زندگی که چرا منو ازم گرفته. من خودم نیستم، من سوده ام، 24 سالمه، اما نه سوده ام نه 24 ساله، من ملغمه ای از آدم های دور و برم شده ام، من حداقل 30 ساله ام. سوده آتشی بود به زندگی، زندگی رو به بازی می گرفت، جدی ترین آدم ها و جدی ترین مسائل رو تا خودش نمی خواست جدی نمی دید.

حالا می فهمم منظور فروغ از "پوست کلفت شدن" چیه. حالا می فهمم که چرا هرچیزی منو نمی خندونه، هر چیزی برام حس تازه نمیاره، من بزرگ شده ام بزرگ تر از سنم یا شاید هم...پیر... .

امشب ایمیلهای قدیمی رو می خوندم، مال 6 سال پیش و باورم نمی شد چیزهایی، حرفهایی که توی اونها بود مال من بود، اصلا نمی تونستم فکرشو بکنم که اون حرفها، اون اصطلاحات، اون شوخیها رو من گفنم. اون ها جزئی از شخصیت من بودند و من حالا چی ام؟ من دوباره گم شده ام! مثل سالهای اول دبیرستان، مثل سال اول دانشگاه... .

احساس می کنم یه روزهایی، یه روزهای خاص توی گذشته، لای تقویم های خاک خورده ی توی کمد، لابه لای دفترچه های خاطرات یا آرشیو وبلاگم هست که بخشهایی از وجودم توشون جامونده، یه بخشهایی از شخصیتم، از سوده ای که بودم، که حالا نیستم.

تا همین چندوقت پیش، شاید همین چند ساعت پیش، تِِزم این بود که من اصلا دوست ندارم به گذشته برگردم اما حالا می خوام که برگردم، برای لحظاتی، تا بفهمم که اون روزها چطور از زندگی لذت می بردم.

احساس می کنم که بیشتر از عمرم زندگی کرده ام!

 

بعدنوشت: امروز4شنبه.

-حالم نسبت به دو روز پیش هیچ فرقی نکرده.

-دیشب توی تبلیغ جدید بانک کشاورزی(ما هم ازین بانک سهمی داریم) دیدم و فهمیدم که دخترچادریها هیچ سهمی ندارن.(نمیخواستم اینو بنویسم اما چون حجاب از دغدغه های منه و همیشه هم دوس دارم به صداوسیما گیر بدم نوشتم.حالا به کلیدواژه های این پست حجاب و صداوسیما هم اضافه شد.)


 

 امروز علیرغم میل باطنیم مجبور شدم به جای معلم درس مهارت های زندگی (که غایب بود) برم سر کلاس بچه ها. دوتا کلاس سوم و یک کلاس پنجم. جلوی معلم بهداشت کوتاه نیومدم و اون بنده خدا هم مجبور شد برود سر کلاس چهارمی ها . امروز زیاد خبری از خانم پرورشی مهربان(که من باشم) نبود و با جدیت تمام جلوی سوءاستفاده بچه ها از حضور من در کلاس را گرفتم و چشمشان را به جمال خانم پرورشی جدی و بداخلاق روشن کردم. با پنجمی ها اما می شد منطقی برخورد کرد پس کمی از زنگ کلاس بازی و مسابقه بود و بعد با هم بحثی درمورد حجاب شروع کردیم.

 سوال این بود: اگر کسی توی خیابون به شما بگه دخترجون هوای به این گرمی چرا چادر سرت کردی یا چرا روسری نازکتر نمی پوشی شما چطور جوابش رو می دهید.(قابل توجه اینکه اکثریت بچه های مدرسه ما از خانواده های مذهبی میان).

 جواب ها جالب بود. یکی می گفت بهش میگم من اینطوری راحت ترم. یک دیگه جوابش این بود که اعتقاد من اینطوریه. دیگری میگفت محلش نمیذارم. یکی هم گفت من بهش فحش میدم. بحثمون راجع به حجاب و چادر بالا گرفت. بهشون گفتم چیزهایی هست که شما وقتی بزرگتر بشین خودتون می فهمید. بهشون ازین گفتم که خود من به چادر اعتقادی نداشتم(در سالهای دبیرستان) و وقتی به دانشگاه رفتم و محیط مختلط اونجا را تجربه کردم تازه فهمیدم چادرم چه نعمتیه(هرچند درک این جملات من برای دخترکهای ده دوازده ساله هنوز سخته). بهشون گفتم ما نباید به عنوان یک دختر چادری با بقیه مخصوصا بدحجابها برخورد بدی داشته باشیم چون ممکنه اونها از ما بدشون بیاد و حاضر نشن حرفهای ما را گوش بدن . بچه ها با این موضوع موافق بودند (اما خدابزرگه که عمل هم می کنند یا نه). قرار شد هم من هم اونها تحقیق کنیم، که بتونیم برای چادر سر کردنمون دلیل بیاریم، که اگه کسی ازمون پرسید بتونیم جوابشو بدیم، گرچه بهشون گفتم بعضیها دوست ندارن حرف حق و راست را گوش بدن، فقط میخوان به ما گیر بدن ولی تا جوابشون را بدیم به ما فحش میدن و توهین می کنند، پس فکر نکنیم که ما می تونیم همه را قانع کنیم.

زنگ تفریح خورده بود اما هنوز تعدادی از دخترها دور من جمع شده بودند و بحث می کردند و سوال می پرسیدند. بهشون گفتم باارزشها در دسترس نیستند، ما انسانیم و اگر قرار باشه حجاب نداشته باشیم مردم(مردها) به انسانیتمون فکر نمی کنند ، براشون مثال زدم از چیزهایی که دیده بودم مثلا تفاوت برخورد استاد یا پسرهای کلاس بین من چادری و همکلاسی مانتویی فشنم، که نمیتونستند هرچه دلشون خواست به من بگن اما به اون همکلاسی ناآگاهم می گفتند... ولی نگفتم از استادی که تنها به اونهایی اهمیت می داد که باهاش میگفتن و میخندیدند و اصطلاحا ل...میزند( که برای من مهم نبود نمره ندادن اون استاد) .

و یکی از بچه ها گفت خانوم وقتی ما میریم توی مغازه و مغازه دار به دختر سوسوله توجه می کنه و جواب ما رو نمیده ما باید چیکار کنیم؟ و من چی میتونستم بگم وقتی خودم هر روز شاهد چنین برخوردهایی هستم؟ بهش گفتم آدم های تازه به دوران رسیده هستند که بدحجابها رو تحویل می گیرند و به باحجابها توهین می کنند، چون اونها ارزش آدمها را به آرایش و زیبایی ظاهری می دونند. براش از خاطره خودم سر کفش خریدن گفتم که چون من و مامانم چادری بودیم مغازه دار فکر می کرد ما فقیریم و وقتی قیمت یک کفش را پرسیدیم به ما گفت اون به درد شما نمیخوره قیمتش بالاست و ما همون کفش را خریدیم بدون یک کلمه چونه _ البته تا وقتی تلویزیون و سینمای جمهوری اسلامی ایران تصویری که از زن چادری می سازه یک شهرستانی بدبخت و دربه دره که عمدتا کارگر و کلفته فکر نمیکنم تقصیری متوجه اون مغازه دار باشه_  بچه ها از شنیدن خاطره من و برخورد من و مامانم خوشحال شدند و لبخند پیروزی بر لبانشون نشست اما جواب من قانع کننده نبود. خوب اونها واقعا چه کار باید بکنند توی همچین موقعیتی؟ خود من توی ذهنم یک لیست از مغازه های تحریم شده دارم، مغازه هایی که حتی اگر چیزی که لازم دارم توی دنیا فقط اونها داشته باشند حاضر نیستم برم ازشون خرید کنم اما چطور میشه به بچه ها این موضوع را فهموند چطور به این دخترهای معصوم بگم که دو سه سال دیگه که بلوغ جسمی و جنسیتون کامل شد خیلیها دیگه به شما به چشم انسان نگاه نمی کنند . هرچند خود من این موضوع را خیلی دیر فهمیدم.