سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

نظر

چند وقتیست از صرافت نوشتن افتادم! نه که سوژه ای گیر نیاید نه! من حوصله نوشتن چیزی را ندارم. خیلی وقتها هم بوده که دلم پر بوده و آمدم چیزی بنویسم و دیدم خیلیها قبل تر از من نوشته اند پس بی خیال شده ام.

گاهی وقتها هست که حرفت نمی آید خوب، زوری که نیست! مثل اینکه بعضی ها هستند که هرچه تلاش کنی حرفی پیدا نمی کنی با آنها بزنی و لحظات در سکوت مطلق آزار دهنده ای می گذرد. بدترین حالتش اینست که تو به اجبار در آن شرایط قرار گرفته باشی و از تو توقع برقراری ارتباط داشته باشند. توی یکی از این کتابهای روانشناسی زنان و مردان نوشته بود که زنها توانایی فوق العاده ای در برقراری ارتباط با یکدیگر دارند طوری که پس از یکی دو دقیقه صحبت جوری با هم حرف میزنند که انگار سالهاست هم را میشناسند، من به این توانایی زنانه اعتقاد دارم اما گاهی از دست آن هم کاری بر نمی آید.

چند روز پیش بعد از مدتها دوباره داستان همشهری یا همشهری داستان محبوبم را خریدم و خواندم و خواندم. این شد که الان اینجا هستم در صفحه ارسال یاداشت جدید و دارم دوباره می تایپم، هرچند چرت و پرت!

امروز برای یکی از دوستان اینترنتیم مشکل بدی به وجود آمده بود! مشکلی که باعث شد من و او پس از مدتها با هم ارتباط حقیقی برقرار کنیم. صدای گریه هایش دل سنگ را هم اب می کرد. الان که دوباره به او فکر میکنم دستانم می لرزد. ای کاش مشکلش به بهترین نحو ممکن و با کمترین درد حل شود. یکی دلش راشکسته مثل همان موقعی که دل من شکسته بود. اما خیلی خیلی بدتر! ای کاش زخم دلش زود خوب شود!