سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

نظر

 

دخترک امروز سه چهار باری جلوم ظاهر شد. با شلوار مغز پسته ای و مانتو و شال سرمه ای و چهره ای ساده و زیبا اما خوب، موها و گردنش معلوم بود! از دندانپزشکی بر میگشتم و هنوز نصف صورتم بی حس بود. داشتم با خودم می گفتم امروز را بی خیال شو و نهی از منکر را بذار برای وقتی که همه عضلات صورتت کار کند. اما خوب الحمدلله و به برکت جنبش حیا چند وقتی است این وسوسه های شیطانی کمتر رویم اثر دارد. با خودم گفتم نمی شود امروز که به خیابان امده ام دست خالی برگردم. خلاصه هربار که او را دیدم و خواستم به بهانه ای در بروم نشد و خدا دوباره سر راهم قرارش داد

با یکی دو برخوردی که توی مترو و تاکسی از او دیدم فهمیدم دختر مهربانی است. بهش نمی خورد بیشتر از بیست و یکی دو سال داشته باشد. همانجایی که از تاکسی پیاده شد من هم پیاده شدم و با قدمهای بلند دنبالش رفتم.                                                                                                                                                                                                  

من:ببخشید خانم!

او: جانم؟

من : خوشگلم(اولین بار بود که از این کلمه استفاده می کردم) من دیدم شما توی مترو جاتونو دادین به اون خانومه! شما که اهل کار خیری بهتر نیس یه کاری کنی خدا بیشتر ازت راضی باشه؟

او :خدا از من راضی نمیشه!

جا خوردم! اصلا انتظار چنین حرفی را نداشتم! اصلا به اون چهره معصوم نمی آمد که چنین تفکری داشته باشد!

من : مگه میشه؟! این چه حرفیه که می زنی مطمئن باش خدا از تو هم راضی میشه!

داشت به سمت مغازه ای می رفت. ازش پرسیدم عجله داری؟ و او گفت نه

من : ببین من هم یه زمانی تفکری مثل تو داشتم اما بعد فهمیدم آدم لازم نیست صد در صد خوب بشه اصلا همچین چیزی نمیشه اما کافیه فقط یه قدم به سمتش برداری و اون خودش دستتو میگیره.

او : نه نمیشه! تا وقتی تو مملکت ما اگر چادر سرت کنی و پوشیه بزنی بهت می گن ...(خیلی لفظ بدی رو استفاده کرد) من حاضر نیستم با حجاب باشم!

من : اما کسی چنین حرفی رو نمی زنه بهت!(داشتم به خودم و او دروغ می گفتم)

و او شروع کرد به گفتن! از گذشته ای گفت که به قول خودش تا حد مرگ با حجاب بوده! حتی پوشیه هم میزده و کلاس احکام و حرم و ... جزء برنامه ثابتش بوده! تا اینکه همسایه روبروییشان برایش حرف در می آورد و این حرفها بین فامیلهایشان هم می پیچد! زندگیش به هم می ریزد و او هم تصمیم می گیرد که دیگر هرگز چادر سر نکند و با حجاب نباشد! گفت و گفت و گفت و من با چهره ای بهت زده نگاهش می کردم. نمی دانم چرا عینک آفتابی ام را برنداشتم تا چشمان پر اشکم را ببیند و بفهمد که حرفش را می فهمم و زخم دلش را درک می کنم. 

حرفهایش که تمام شد گفتم : اما من اصلا نمی گم که چادر سرت کن! کم کم شروع کن و اول از گردن و موها... خدا خودش کمکت می کنه. فقط حواست باشه که نیتت فقط رضایت خدا باشه!

از من تشکر کرد و با لبخند مهربانی از من جدا شد. من که هنوز بهت زده بودم رفتم وسط خیابان (امام رضا علیه السلام) ایستادم و بعد از سلام به آقا برایش دعا کردم. خدا کند که خدا آدمهای مهربان را دور و برش زیاد کند تا او اینقدر نا امید نباشد.