سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

نظر

گاهی وقتها وجود بعضی آدمها که همیشه دور و برم هستند، برایم خیلی عادی و معمولی میشود. جوری که هیچ وقت حتی به ذهنم هم خطور نمی کند که او شاید برای خودش افکار، احساسات، رازها و ماجراهایی داشته باشد که من حتی فکرش را هم نمی کنم. عادت کرده ام آنها را در حد همان نسبتی که با هم داریم ببینم و فراتر از اسمی که آنها را با آن، در ذهنم طبقه بندی کرده ام، نمی روم. مثلا دخترخاله، پسر عمو، دایی و ... . دخترخاله همیشه برای من یک نسبت مشخص، یک فرد با ویژگیهای تعریف شده است که رابطه معلوم و خاطرات مشخصی با او دارم. بقیه هم همینطور، حالا چه شود که من با یکی از این آدمها بیشتر از بقیه صمیمی شوی یا به او علاقه مند شوم و تعریف رابطه هایمان فرق کند.

بعد یک روز، یک جایی در فضای مجازی یا حقیقی یک اتفاق ساده یا چیزی که از آن فرد میبینم یا حرفی که از او میشنوی، ناگهان مرا پرت می کند به جایی خارج از این چهارچوب ها. نا گهان به این فکر می افتم که ای بابا! این هم برای خودش آدم است، احساسات خودش را دارد. دنیای خودش را دارد و حتی رازهای خودش را دارد. چیزهایی که شاید من هیچ وقت نفهمم و از آنها با خبر نشوم.

آن وقت به این فکر میکنم که من چقدر در رابطه ها خودخواهم. معمولا کم پیش می آید که دیگری را هم ببینم مخصوصا اگر او کم حرف تر باشد و کم روتر! آن وقت این منم که خودم را مرکز رابطه و حتی دنیا میبینم و به طرف مقابلم فکر نمیکنم.

آخ از دست این رذیلتهای اخلاقی ریشه دار!