سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

نظر

 

  با همسر گرامی پشت یک میز  دو نفره توی یکی از فست فودهای شهر نشسته ایم. کمی پس از ورود ما سیستم صوتی روشن می شود و صدای خواننده به گوش می رسد، نه ترانه اش آشناست و نه صدای خواننده، فقط می دانم که باید مجاز باشد چون اینجا یک مکان عمومی است

  یکی ازین جوانکهای موسیخ سیخی کراواتی مثلا گارسون می آید و LCD رو به روی ما را روشن می کند. روی شبکه ای که فیلم سینمایی پخش می کند می ایستد. فیلم انگار درباره خرمشهر و مقاومت مردم است.نقش اولش یک دختر مدرسه ایست، حدس می زنم فیلم "کودک و فرشته" باشد(حدسم درست است).خمپاره ای پیش پای دو دختر می خورد و یکی شهید می شود. فرشته گلوله های آرپی جی را می برد. تانکی می آید و شلیک می کند. احساس می کنم الان قلب دخترک می ایستد از ترس. دختر مدرسه ای را چه به جنگ؟

 به جای صدای فیلم صدای خواننده عاشق را می شنوم روی یک موسیقی فوق شاد. سرم را که از LCD بر می گردانم نگاهم می افتد به موهای هایلایت شده و آستین های بالای آرنج خانمی که با شوهرش در زاویه دید من نشسته اند. رژ صوررتی اش بدجوری توی ذوق می زند. مردد می شوم در تماشای فیلم. دوتا خانم دیگر را می بینم که وضعشان کمی بهتر از قبلی است. حداقل مانتوهایشان آستین بلند است. دوباره فیلم را نگاه می کنم. فرشته با یک پسر نوجوان توی مدرسه هستندو فرشته اسمهای شناسنامه ها را می خواند و پسرک روی تخته آنها را دسته بندی می کند به شهید و زخمی و زنده و ناشناس. بیشترشان شهید و زخمی اند. نگاهم به همان خانم رژ صورتی می افتذ که بلند بلند می خندد و هرلحظه ممکن است شالش از سرش بیفتد. گارسون جوان بین میزها راه می رود و مشتری ها را برانداز می کند.

عراقی ها به محل اختفای دختر نزدیک می شوند. پسرک می آید و نجاتش می دهد. فیلم ادامه دارد. به بغل دستی هایمان نگاه می کنم. یک خانواده اند، مادری چادری و دخترها ....، در فیلم فرشته می جنگد پابه پای مردان شهرش. یاد حرفهای دیروز پریروز سیده زهرا حسینی می افتم در مجلس. با خودم فکر می کنم برای امثال او چقدر سخت است دیدن این صحنه ها یا برای مادران شهید، هرچند آنها با خدا معامله کرده اند ولی هرچه باشد حق بزرگی به گردن ما دارند. عذاب وجدان می گیرم. دوباره به LCD نگاه می کنم و از خودم می پرسم اگر خرمشهر آزاد نمی شد، اگر صدام سه روزه(یا بیشتر) به تهران یا همین مشهد می رسید باز هم می توانستیم اینطور راحت اینجا بنشینیم؟ به یاد افغانستان و عراق که می افتم کلمه راحت از ذهنم می پرد.

من فقط صحنه های جنگ را در فیلم ها دیده ام، یا در خاطرات بابا و دیگران، کمی هم البته از سرفه های بابا بوی جنگ می آید در خانه ما. من هیچ وقت جای دختران و پسران "دا " و پدر و مادرهای شهدا نبوده ام اما طاقت ندارم قدرنشناسی مردم را ببینم، یا چشمان پر اشک مادران شهید یا آه بابا وقتی که در خلوت خودش "یاد امام و شهدا" گوش می دهد.

 


نظر

  این چند روزه که توی face book چرخیده ام و پیشرفت های مشعشع دوستانم رو دیده ام، به این نتیجه رسیده ام که من یک امّل بالفطره ام!

 

بعدنوشت:

امشب توی سریال ساختمان پزشکان،داداش دکتره شب خونشون دعوت بود و خود دکتر خیلی دیر اومد خونه،وقتی اومد برادرش خونه بود و داشتند با خانمش خاطره تعریف می کردند!!!


دلم می خواد فریاد بزنم سر زندگی که چرا منو ازم گرفته. من خودم نیستم، من سوده ام، 24 سالمه، اما نه سوده ام نه 24 ساله، من ملغمه ای از آدم های دور و برم شده ام، من حداقل 30 ساله ام. سوده آتشی بود به زندگی، زندگی رو به بازی می گرفت، جدی ترین آدم ها و جدی ترین مسائل رو تا خودش نمی خواست جدی نمی دید.

حالا می فهمم منظور فروغ از "پوست کلفت شدن" چیه. حالا می فهمم که چرا هرچیزی منو نمی خندونه، هر چیزی برام حس تازه نمیاره، من بزرگ شده ام بزرگ تر از سنم یا شاید هم...پیر... .

امشب ایمیلهای قدیمی رو می خوندم، مال 6 سال پیش و باورم نمی شد چیزهایی، حرفهایی که توی اونها بود مال من بود، اصلا نمی تونستم فکرشو بکنم که اون حرفها، اون اصطلاحات، اون شوخیها رو من گفنم. اون ها جزئی از شخصیت من بودند و من حالا چی ام؟ من دوباره گم شده ام! مثل سالهای اول دبیرستان، مثل سال اول دانشگاه... .

احساس می کنم یه روزهایی، یه روزهای خاص توی گذشته، لای تقویم های خاک خورده ی توی کمد، لابه لای دفترچه های خاطرات یا آرشیو وبلاگم هست که بخشهایی از وجودم توشون جامونده، یه بخشهایی از شخصیتم، از سوده ای که بودم، که حالا نیستم.

تا همین چندوقت پیش، شاید همین چند ساعت پیش، تِِزم این بود که من اصلا دوست ندارم به گذشته برگردم اما حالا می خوام که برگردم، برای لحظاتی، تا بفهمم که اون روزها چطور از زندگی لذت می بردم.

احساس می کنم که بیشتر از عمرم زندگی کرده ام!

 

بعدنوشت: امروز4شنبه.

-حالم نسبت به دو روز پیش هیچ فرقی نکرده.

-دیشب توی تبلیغ جدید بانک کشاورزی(ما هم ازین بانک سهمی داریم) دیدم و فهمیدم که دخترچادریها هیچ سهمی ندارن.(نمیخواستم اینو بنویسم اما چون حجاب از دغدغه های منه و همیشه هم دوس دارم به صداوسیما گیر بدم نوشتم.حالا به کلیدواژه های این پست حجاب و صداوسیما هم اضافه شد.)