سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

 

  آخرین شماره ی همشهری جوان رو سه شنبه هفته پیش خریدم و تو همون شماره دیدم که نوشته مسابقه وبلاگ نویسی. چیزی که اینجا مینویسم یه جور درد دله با نویسنده های همشهری جوان، دراصل میخواستم ایمیل بزنم اما بعد از دیدن آگهی گفتم تو وبلاگ بنویسم.
دیگه مجله رو دوست ندارم. بعد از این همه وقت خریدن مجله و هرهفته بی تابی برای خوندنش این مساله برای من اتفاق مهمیه. من که یه کمد پر از مجله دارم چرا باید دیگه دوسش نداشته باشم؟ آیا من دیگه جوون نیستم؟ نه خوب من فقط 22سالمه. آیا معیارهای زندگی و علایق من تغییر کرده اند؟ شاید، حداقل میدونم که از ابتدای امسال شخصیت من رشد و تغییرات و تحولات زیادی داشته. ایا این دلیل بر اینه که چیزهایی که برای دیگر جوونها مهمه برای من نیست؟ نمیدونم، اما فکر نکنم این سوال جوابش بله باشه.خیلی چیزها هست که برای من هم مثل سایر جوونها مهمه. پس چه شده است مرا؟

نمیدونم دقیقا چرا اما احساس میکنم مجله جذابیتش کم شده دیگه خبری ازون غنای گذشته نیست. پوچ شده یه جورایی. انگار دیگه کسی به چیزهایی که مینویسه علاقه نداره یا از سر مجبوری داره مینویسه. انگار پشت همه چیزهایی که مینویسند یه جور چهره بی تفاوت وجود داره. همه این چیزها و خیلی چیزهای دیگه که نمیدونم چه جوری باید بگم دست به دست هم دادن تا دو سه شب پیش تصمیم بگیرم دیگه مجله رو نخرم. تصمیم خیلی سختی بود  اما خوب بالاخره آدم که با خودش رودربایستی نداره. مجله محبوب من مرا دریاب. شاید دچار کمبود توجه از طرف تو شده ام. شاید اینکه دیدم در باشگاه خوانندگان فقط از تهرانیها دعوت کردی یه جورایی زده تو ذوقم. البته راستشو بخواهی زده اما این تنها دلیل نیست. این یک دلیله به علاوه ی خیلی دلایل دیگه که باعث شده من اعتیادم رو به مجله به وسیله روش سقوط آزاد ترک کنم. تقریبا این رو میدونم که به هیچ عنوان دیگه حاضر نیستم برگردم. شاید برای تو مهم نباشه یکی بیشتر یا کمتر. برای من هم مهم نیست که برای تو مهمه یا نه اما گفتم بنویسم که بدونی یکی هست که دیگه تو رو نمیخونه. کسی که تو رو به خیلیها معرفی کرده. خداحافظ .منو ببخش و امیدوارم راهنمای خوبی برای اونهایی که میخوننت باشی.

 

پ.ن.: دلم برای صفحه بسم الله و یادداشتهای آقای جباری و تصاویر آقای دوست محمدی از همه بیشتر تنگ میشه.