نمی تونم باور کنم!
یعنی نمی خواهم باور کنم...آخه چرا ؟ اصلا باورم نمیشه وقتی تاریخ مطلب قبلی رو میبینم:27 تیر! خدای من! و الان که دارم اینو می نویسم 25 شهریوره تقریبا دو ماهه که ننوشتم و این اصلا تو کله ی من فرو نمیره! یعنی نمی خواهم که بره! 25 شهریوره و این یعنی این که تابستون، تابستون دوست داشتنی با همه ی خوبیهایش با همه ی خاطرات شیرین لحظه به لحظه اش تموم شد؛ یعنی اولین تابستون زندگی مشترکمون، اولین باری که بیشتر از یه ماه پیش هم بودیم تموم شد و رفت تا تابستون بعدی، این برای من هیچ معنایی نداره جز دلتنگی، شبهای طولانی انتظار و گریه های شبانه!
و دوباره شروع شد ! دانشگاه ! خوابگاه که جز احساس نفرت و زجر هیچ چی دیگری رو با اسمش برای من تداعی نمی کنه. دانشگاه تنها شاید یک، دو و شاید هم سه دوست خوب رو به یادم بیاره و جز اون هیچ...به دانشگاه که فکر می کنم ابرهایی که بالای سرم ظاهر میشن توشون هیچی جز دود و سیاهی و تیرگی ، سرما و سختی نمی بینم!
خدایا خودت کمکم کم!
پ.ن:میخواستم درباره ی این ماه قشنگ بنویم اما نشد! شاید پست بعدی!