بعضی وقتها چیزهایی را که میدانی، هیچ به چشمت نمی آیند تا وقتی تجربه شان نکنی. تا وقتی برایت اتفاق نیفتند، نمی فهمی که این حقیقتی که می دانی به چه درد می خورد. انگار تا خودت لمسش نکنی یقینی در کار نیست. یا اینکه ایمانت کم است و اینطوری تقویت می شود.
این، حکایت من و خداست؛ که به او ایمان دارم اما گاهی نه اینکه شک کنم، فراموش میکنم وعده هایش را که صدق است؛ فراموش می کنم که همیشه به من می گوید از خود من بخواه تا به تو بدهم، این حرفهایش را فراموش میکنم تا وقتی که از عالم و آدم ناامید شوم و یاد خودش بیفتم. و دوباره به او ایمان بیاورم.
***
چند شب پیش بود. دلم بدجور گرفته و شکسته بود. موضوعی بود که هرچه بیشتر فکر می کردم کمتر به جایی میرسیدم. به هر مرجع و منبعی برای حل مشکل فکر کردم اما دسترسی به جایی هم نداشتم. از خودش خواستم که کمک کنه.بدجور گیر کرده بودم. به دلم افتاد که برم قرآن بخوانم تا آروم بشم. گرچه من آدمی نبودم که خیلی با قرآن انس داشته باشم. چند صفحه ای خوندم. به ذهنم چیزی رسید. نه اینکه استخاره کنم، فقط مشورت با خدا بود. صفحه ای رو باز کردم و شروع کردم به خواندن آیه ها. هرچه بیشتر می خواندم کمتر به جایی می رسیدم. نفسم داشت دوباره زود قضاوت می کرد و مرا ناامید می کرد که چشمم افتاد به اسم سوره. انگار روزنه که نه دری از نور و امید بود که به دلم باز شد.آروم شدم.
انگار دوباره خدا را پیدا کرده بودم.