مدتهاست منتظرم.منتظر یه لحظه ی خاص، لحظه ای که بیاد و هرچی تو دلمه خالی کنم.کاش شاعر بودم و حرفهای دلم رو در قالب کلمات با وزن و آهنگ در میاوردم.
اما نه ! حرفهایی که به زبون آورده نمیشن،رو کاغذ هم نمیشه آوردشون،فکر کردن بهشون سخته، حرفهایی هست، چیزهایی هست.
می دونم اما نمی تونم، نمیشه، سخته. ذهنم اسیر و درگیرشونه اما نمیشه! نمیشه گفتشون!
دکتر شریعتی میگه:" حرفهایی هست برای نگفتن! و ارزش هرکس به اندازه ی حرفهاییست که برای نگفتن دارد."
حرفهایی که برای نگفتن دارم، نوشته هم نمی شوند.چیزهایی که قبل از شروع می خواستم بنویسم با سرهایی که الان نوشته شده اند تفاوت دارند.
مدتهاست، مدتهاست منتظر اون لحظه ام، لحظه ای که شکوفا بشه، متولد بشه، اونی که باید، حرفی که میخوام؛ اندیشه ای که هست اما نمی شه!
اونقدر پایه اش محکم نشده که ساخته بشه و به وجود بیاد.
اونقدر تو ذهنم نیست که به اندیشه تبدیل بشه!
و این تنها یه دلیل داره. دارم اسیر می شم، گرفتار گرفتار. روزمرگی های هرروزه ی زندگی داره منو غرق می کنه. میخوام خلاص بشم اما نمی تونم. می خوام افکارم رو رها کنم از هرچه هست، دور و برم، رو به روم، تو زندگیم، تو لحظه هام.
رهایی می خوام !
می خوام روحم رو آزاد کنم تا به پرواز دربیاد و بره، کشف کنه اونچه رو که باید؛ و بیاموزه اونچه رو که لایقشه!