تا به حال بارها و بارها در زمانهای مختلف، در مکانهای مختلف، از خود پرسیده ام که آیا من انسانم؟ که آدمیت ایا هنوز در من زنده است؟ در حال خارج شدن از یک رستوران گران قیمت وقتی پیرمردی را دیدم که درخواست کمک داشت ، توی یکی از خیابانهای آنچنانی شهر وقتی به کلاس ورزش می رفتم و پسربچه ای را دیدم که کنار ساختمانی زیر یک کارتن مقوایی به خواب رفته بود، وقتی از تلویزیون بچه های سومالی را دیدم که چشمانشان با من از حقیقتی تلخ سخن می گفت، مردمی را دیدم که سیل تمام زندگیشان را از بین برده بود، کودکی را دیدم که گلوله سینه اش را شکافته بود، دختربچه ای را دیدم که در فراق پدر اسیرش باصلابت شعری می خواند، مردم خسته از ظلمی را دیدم که با ماشین زیر گرفته می شدند، دانشجوهایی را دیدم که توی چشمشان اسپری خالی می شد و به ناکجا آباد برده می شدند و و و .... در تمام این لحظات از خود پرسیده ام فرق من با اینها چیست؟ آنها انسانند من نیز اما چطور آنها باید آن شرایط را تحمل کنند و می توانند تحمل کنند وقتی که من، که همنوعشان هستم، نمی توانم؟
وجدانم به من پاسخ می داد آری تو انسانی! زیرا این صحنه ها را که می بینی گریه می کنی، قلبت تاب نمی آورد و دلت را می سوزاند، که به آتش می کشد سینه ات را... اما عقلم می گوید تا برایشان کاری نکنی ذره ای از بار مسئولیت انسان بودنت را انجام نداده ای! این صحنه ها را سالهاست که میبینم اما چندوقتی است تصمیمی جدی گرفته ام. من شاید به اندازه تمام بچه های فقیر شهر پول نداشته باشم، شاید به اندازه آن مردم و دانشجوهای معترض قوی نباشم یا نتوانم کمکشان کنم، شاید به اندازه آن دخترک شجاع نباشم اما جایی که من هستم وسایلی برایم فراهم است تا کارهایی دیگر بکنم. کارهایی برای آینده!