این نوشته خیلی خصوصی است.خیلی که میگم یعنی خیلی...اونقدر که بعد مدتها محاوره بنویسم و حرف دلمو... از وقتی آدرس اینجا رو به بعضی دوست و آشناها دادم دیگه چیز زیاد خصوصی ننوشتم.
هفته پیش یک نفر دلم رو بدجور شکست کسی که خیلی دوسش داشتم یا دارم؟ نمیدونم مشکلم الان همینه! خیلی بد، خیلی بد شکست. حالم خیلی بد بود.فکر می کردم یک نفر با چاقو توی قلبم زده، احساس می کردم اگر دستم رو روی قلبم بذارم دستم پر از خون میشه، خیلی درد داشت! لامصب دردی بود که به هیچکس هم نمیشد گفت. نه میشد گفت کی شکسته و نه میشد گفت برای چی! چند روز حالم وحشتناک بود! نمیتونستم تصمیم بگیرم، مغزم خالی بود، هرچند همین الان هم که باز برمی گردم به اون ماجرا مغزم دوباره دچارخلأ میشه.
حالا توی دوره نقاهتم اما احساسم به اون فرد عوض شده، بخشیدمش اما دیگه انگار دوست داشتنی درکار نیس یا اگه هست خیلی کم رنگه اونقدر که بعد از چندین روز ندیدنش دلم حتی براش تنگ هم نشده و به تنگ شدن هم فکر نمیکنه.
نمیدونم باید چیکار کنم. کاش یک نفر بود که میشد این درد رو بهش گفت!
پ.ن.: دیشب داداشم میگفت توی تلویزیون میگفته دل شکستن واقعیه و وقتی این اتفاق برای یک نفر میفته یک خونریزی و زخم کوچیک توی قلبش صورت میگیره که حتی ممکنه منجر به سکته بشه. پس برای همین بود که من فکر میکردم از قلبم داره خون میاد.