یک روایت(فکر میکنم) خونده بودم که میگه شما به آنچه میدانید عمل کنید، خداوند آنچه را نمیدانید به شما می آموزد ، یک چیزی هم توی کتاب پرسشها و پاسخها از ایت الله بهجت خونده بودم که ازشان پرسیده بودند ما را یک نصیحت بفرمایید ایشون گفته بودند به همان چیزهایی که می دانید عمل کنید چیز جدیدی لازم نیست... اونوقت من داشتم فکر می کردم به چیزهایی که میدونم. خیلی هستندها!! و چه چیزها را که من رعایت نمی کنم خیلی وقتها عامدانه و گاهی هم از روی غفلت! بیشتر اوقات می دونم این که چرا کاری را که باید، انجام نمی دهم بخاطر چیست؟ معمولا بخاطر تنبلی یا منفعت طلبی خودم هست گاهی هم شیطونه که میره تو جلدم و هی وسوسه ام میکنه اما بعضی اوقات هم اصلا حواسم نیست به کاری که دارم انجام میدم و اینکه چه نتیجه ای دارد! حالا چندوقتیست که این تکه از شعری را دارم با خودم زمزمه میکنم: ...که دنیا به خسران عُقبی نیارزد، به دوری ز اولاد زهرا نیارزد... . درگیر هرکاری که میشم این شعره میاد جلوم، حالا شاید هم از تنبلی خودم باشه ها که به جای اون همه آیه ی خوشگل قرآن همه اش یک شعر باید یادم بیاید و بهم تذکر بده اما خوب مهم اون اتفاقیست که در پی شعر میفتد.
دیشب کمی با خدا درگیری پیدا کردم، نه که ازش بدم بیاد یا ناشکر بشم یا خدای نکرده کفر بگم بهش، نع! دیشب یک سوال مهم برام به وجود آمده بود که به جوابش نمی رسیدم و جوابش را فوری لازم داشتم برای تعیین تکلیف بعدی. گرچه بعد فهمیدم جواب در اعماق قلب خودم بود و ذهنم می خواست که انکار کند .