چند وقتی است فهمیده ام که اصلا باور ندارم یکی از همین جمعه ها، شاید جمعه همین هفته قرار است ظهور اتفاق بیفتد. از وقتی زندگی نامه شهید مصطفی احمدی روشن را خوانده ام که باور داشت وقتی نمانده و باید کارها را سریع انجام داد تا به ظهور رسید، که صد البته رسید و یار امام زمانش شد، فهمیده ام که من هیچ کاری برای ظهور نکرده ام. انگار کلا همینطوری راحت ترم، انگار من به قول ایت الله جوادی آملی خواهان امام غایب هستم که بودنش و نبودنش ضرری به من نمیرساند، که من در روال زندگیم بخاطر او هیچ تغییری نداده و نمیدهم. من زحمت اضافه ای نمیکشم، کتابی نمیخوانم، تلاشی برای گرفتن دست دیگری نمیکنم، امربه معروف و نهی از منکر نمیکنم گرچه اعتقادی هم به اشاعه ظلم و گناه در جامعه برای تعجیل در فرج ندارم، من حتی خودسازی هم نمیکنم چه برسد به ساختن جامعه! در کل یک منتظِر بی فایده ام که انتظارش نه برای خودش سودی دارد و نه برای منتَظَرش. همه اینها را فهمیده ام و سخت مرا می ترساند که با این همه ادعا و آرزوی شهادت در رکاب امام زمانم از قافله جا بمانم و به گرد پایشان هم نرسم.
این روزها حسابی ذهنم درگیر همین حرفهاست البته سرزنش و سرکوفت به خود نیست که بیشتر محاسبه نفس است. باید باورهایم را تقویت کنم تا محبتی که در دل دارم تاثیرش را بر کارهایم بگذارد و همه حرکاتم را امام زمانی کند. باید ایمان بیاورم به همین جمعه ای که می اید تا بفهمم چقدر کار هست که روی زمین مانده و منتظر من است.