حس گنگ و ناشناخته ای که چند ماهیست در درون من وول می زند و من هنوز نتوانسته ام بفهممش، پاک این روزهایِ مرا درگیر خودش کرده! می دانم تفاوت این بار با دفعه قبل اینست که تجربه اولم هنوز به تپش نیفتاده، قلبش ایستاد و مرا شوکه کرد تا جایی که هنوز که هنوزست اشکهایم را جاری می کند. همان بود که باعث شد اینبار مقاومتی ناخودآگاه نسبت به دل بستن به این یکی در درون من شکل بگیرد. مقاومتی که چنان سرسختی از خودش نشان می دهد که مرا نگران روزهای پیش رو می کند.
هرچند حالا به قول باتجربه ترها روزهای خطر و بحران را پشت سر گذاشته ام و می توانم نفسی با خیال راحت بکشم اما باز هم باید با این مقاومت لعنتی بجنگم و از دلم دورش کنم؛ گرچه انگار نشانه های موفقیتِ من دارد رخ نشان می دهد.
این روزهای جدیدِ یکی دو هفته ی آخر، این مخلوقِ کوچک آنقدر بی نشانه شده بود که می ترسیدم از اینکه نکند نباشد اما دیروز که دوباره صدای گروپ گروپِ قلبش را شنیدم فهمیدم که زندگیِ جدیدِ درونم، سخت در حال پا گرفتن است.
حالا من رسما یک نیمچه مادر به حساب می آیم!