سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

نظر

بابا بازنشسته شد. هفته پیش نامه بازنشستگیش را دادند و امروز روزی بود که دیگر بابا اداره ای نداشت که برود. راستش اصلا باور نمی کنم بازنشستگی بابا را. از وقتی یادم می اید همیشه بابا با اداره با هم بودند. انگار که اداره رفتن جزء صفات ذاتی بابا باشد. حالا که این اتفاق افتاده انگار برایم خیلی سنگین است. مخصوصا اینکه من هم از اداره اش کلی خاطره دارم.بچگی هایم زیاد آنجا می رفتم. مخصوصا اینکه شغل بابا را هرکسی نمی تواند و بلد نیست انجام بدهد.

احساس تلخی دارم. مثل بعضی بازنشسته ها که وقتی این اتفاق برایشان می افتد حس پیری، از کار افتادگی و ... بهشان دست می دهد، همین احساسات برای من پیش آمده. البته می دانم که بابا بیکار نمی ماند و همین الان هم کلی کار برایش هست اما نمی توانم این فکرها را از خودم دور کنم. نمیتوانم به این فکر کنم که این مرد که موهایش دارد کاملا سفید می شود، پدر من است. همان پدری که توی عکسهای آلبومهای سالهای پیشمان من بغلش هستم و او موهایش مشکی مشکی است.

مدام یاد آن جملاتی می افتم که میگفت پدر مثل خودکار می مونه، سخت و محکمه، نمیشکنه اما یه روزی که فکرشو نمی کنی، تموم میشه. از تمام شدن بابا می ترسم. این بازنشستگی انگار برایم افسردگی آورده.