امروز به این نتیجه رسیدم که ما آدمها گاهی خودمان و افکارمان را حتی برای خودمان هم سانسور می کنیم. مثلا امروز وقتی بعد از کلی زیر ور رو کردن خاطرات خاک گرفته ذهنم، یک فکر به کله ام زد برای خبر گرفتن از دوستان قدیمی (فعلا بماند که چه فکری) و بعد سبک سنگینش کردم که می شود یا نه، اصلا خوب هست یا نه و در آخر کلا بی خیالش شدم، فکره بی خیال من نشد و چرخ زد و چرخ زد توی کله ام. بعد برای اینکه از دستش خلاص بشوم و هم احساس خودم را که چه شد به این فکر منجر شد ثبت کنم، تصمیم گرفتم بیایم اینجا بنویسم. دیدم نه اینجا را خودم بیش از حد عمومی کرده ام و دوست ندارم تا این حد خود-اعترافی را. تصمیم گرفتم بروم توی سررسیدم بنویسم، دیدم نه اگر هم بنویسم تغییرش می دهم و آن چیزی را که ته دلم بوده و مرادم بوده نخواهم نوشت.
این شد که فهمیدم به علت بالا رفتن سن(!!!) یا هر دلیل دیگری دارم خودسانسوری میکنم. حالا برای اینکه هم به دلم حق آزادی بیان داده باشم و هم چند سال بعد که اینها را خواندم گیج نشوم که موضوع از چه قرار بوده می نویسم:
تصمیم گرفتم یک عکس یادگاری قدیمی را در فیسبوک شیر به اشتراک بگذارم و بعد افراد یا بهتر بگویم فرد مورد نظر را تگ کنم(جایگزین فارسی اش چیست؟) تا بلکه سرکی بکشد این طرفها و یادی از من کند و دل من را به لحظه ای به فکر من بودن خوش کند. اَه اَه چقدر رومانتیک شد اصلا برای همین است که میگویم خود اعترافی دیگر. نمیخواستم چیزی بنویسم که دستم رو بشود و ضعفم پیدا شود و دلتنگی ام تابلو. مثل مردهای مغرورم وقتی که نمی خواهند زنشان بفهمد چقدر دوستشان دارد. حال آنکه حالِ آنها کجا و حالِ من کجا!
پ.ن: میدانم چندوقت دیگر ، شاید یک ماه یا بیشتر یا کمتر، اینها را که بخوانم به خودم حسابی میخندم.