حس عجیب و غریبی داری وقتی توی اتاقت نشستی و داری فکر می کنی از بین این همه کارت پستال و پوستر و عروسک و عکس و مجسمه و دست نوشته که هرکدوم جزئی از گذشته و خاطرات تو هستند، کدامها رو می تونی انتخاب کنی و با خودت ببری. با خودت فکر می کنی توی خونه ی جدیدی که داری میری برای کدوم یکی جا هست و کدوم یکی رو باید تو خونه ی پدری جا بذاری. داری فکر می کنی آخه اگه اگه این مجسمه رو بذارم، آخه اگه این کارت پستال رو برندارم، آخه اگه اون کتاب رو فراموش کنم اونوقت دلم براشون خیلی تنگ می شه، اون وقت شاید یادم بره اون کسی رو که این کتابو بهم داده، اون وقت من اونجا تو اون خونه ی جدید بدون اینها، با دلتنگیهام چیکار کنم؟
اما وقتی میری تو اون خونه اصلا یادت میره توی این یکی جعبه، توی اون یکی کارتون با هزار آه و حسرت چی گذاشتی. همه ی اون وسایل تک چین شده که هرکدوم کوله باری از خاطره های تلخ و شیرین برات آوردن آروم آروم جاشون رو میدن به یخچال و قابلمه و سرویس 12 نفره و پلوپز و توستر و پرده و روتختی و کوسن و فرش و تلویزیون و کریستال و هر چیز دیگه ای که تو خونه ی یه نوعروس پیدا میشه. دیگه همه ی اون یادگارهای دوران مجردی میرن و دور میشن از ذهن تو تا کی بشه که بری سراغشون و درشون رو باز کنی و بشینی آه بکشی و لبخند بزنی و گریه کنی.