چرا هرروز میام یه سر به اینجا می زنم حتی یه لینک روز هم میذارم اما چیزی نمی نویسم؟ هرروز به خودم می گم باشه یه وقت دیگه. باشه سر فرصت . باشه برای فردا. اگه بدونی چه چیزهایی دارم برای نوشتن! که نمی نویسم! چندرو پیش ها که داشتم آشپزی می کردم یه ایده ی خوب برای نوشتن به ذهنم رسید توی ذهنم تقریبا تمومش کردم اما وقت نوشتنش رو نداشتم و گذاشتمش برای بعد. حالا هرچی زور میزنم حتی موضوعش یادم نمیاد.کلافه شده ام.
- آخر هفته یه عروسی در راهه و من به همین خاطر شوهر طفلکیمو تنها فرستاده ام تهران و خودم نیشابور موندم. حالا عذاب وجدان دارم آخه برا من که دور و برم شلوغه زیاد سخت نیس اما برا اون که فردا میرسه و با یه خونه ی خالی روبرو میشه حتما خیلی سخته! من خیلی نامردم؟؟
- امشب مثلا نشستم که ترجمه کنم تا بنونم فردا بفرستمشون اما آخه مگه اینترنت میذاره؟ الان شده یه شیطون با یه چنگگ سه شاخه واستاده روبروم. هه هه هه
- ساناز طفلکی هم که دیشب مرد و بلاخره چشام بسته است شد! اما خدایی قشنگ بازی کرد خیلی خوشم اومد ازش. اما به شخصیت مارال نمی اومد که خواهر بیچارشو همونجوری ول کنه ها! اینجا من دچار تناقض شدم.
- اوه خوب بالاخره بعد از مدتها چیزی نوشتم!