نه اینکه برای دو سالگی زینب حرفی برای گفتن نداشته باشم، اما نمی تونستم بنویسم. قبلا دو سالگی برایم نقطه عطف بزرگی در زندگی زینب حساب میشد اما الان که سه روز از آن گذشته هنوز زیاد درکش نکرده ام. شاید به این فکر میکنم که دو سال از مهلتم برای تربیتش گذشته است و چه کارهایی نکرده ام. فکر کنم برای انگیزه گرفتن باید بنشینم و حساب و کتاب کنم که چه چیزهایی یاد گرفته تا خوشحال بشوم و قوی تر و مشتاق تر ادامه بدهم.
تا همین جا هم هرچیزی که یاد گرفته که بیشترش در ضمیر ناخودآگاهش هست و قطعا فعلا معلوم نمی شود، عنایت پروردگار و امام زمان (عج) بوده است. خیلی اهل حال نیستم ولی گاهی توسلی کرده ام و کمک خواسته ام. همین هم کارگر بوده، مطمئنم.
دوسالگی یعنی مرحله سخت از شیر گرفتن که من زودتر انجامش داده بودم و خیلی کار خاصی برای پایان دوسالگی نداشتم.
فقط مانده بود جشن تولد که برای خودش تبدیل شد به بحران بین الفامیلی و بین الخانواده شوهر و خانواده زن و یک هفته من را درگیر خودش کرد. بعد آن خانم مشاور خیلی خوبم به من میگوید که از هر مساله ای برای خودت فاجعه درست نکن. یکبار هم که خواستم با خونسردی مسائل را حل و فصل کنم برای دیگران تبدیل به فاجعه شد!!
تصمیماتی برای جشن تولد سالهای بعد گرفته ام که فعلا لازم نیست اعلام عمومی کنم تا وقتش برسد انشاالله.