باور نمی کنم مرگ اینقدر بهم نزدیک باشه، اصلا نمیتونم باور کنم. شاید هم نمی خوام چون یه عالمه کار ناتموم تو این دنیا دارم. اما چه کاری؟ اوه فکر کنم منظورم از کار ناتموم کارهایی باشه که باید برای دیگران انجام بدم. به همه محبت کنم، سعی کنم حق کسی رو نخورم، سعی کنم همه ازم راضی باشن، اونهایی رو که دوسشون دارم هرچه سریعتر بهشون بگم، وااااای اما اونهایی که دیگه بهشون دسترسی ندارم و در حقشون بدی کرده ام چی؟ باید بشینم دعا کنم، یه عالمه در حق همه ی اونهایی که از من بدی دیده ان. اونهایی که ازشون غیبت کرده ام، اونهایی که اذیتشون کرده ام. نماز قضاهام رو چیکار کنم؟ باز خوبه همه رو نوشته ام. خدایا کمکم کن. کمکم کن از امروز به بعد دیگه هیچ چیزی به اینهایی که گفتم اضافه نشه. آخه من نمیتونم.
واای خدایا اصلا باور نمیکنم. یعنی به همن راحتیه؟ زدن به تریلی و بعد هم مردن حالا بچه هاش چی میشن؟ خانومش چی؟ خدا جونم هنوز شیش ماه هم از مرگ باباش نگذشته، هنوز سال مامانش هم نشده. خدایا می خواستی مارو آدم کنی یا... . خداجونم چیو میخوای نشون بدی به ما با این همه مرگ و میر تو اون خانواده ی کوچیک؟