سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

 

- هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت فکر نمی کردم دلم برای درس خوندن تنگ بشه اما حالا شده، بعد از یه تابستون طولانی و گرم که اصلا دوسش نداشتم وقتی که با هزار امید و آرزو از پله های دانشگاه خودمون و دانشگاه علامه بالا میرفتم فکرشو نمیکردم که مجبور شم این ترمو مرخصی بگیرم اما گرفتم و اومدم خونه نشینی.اولاش خوش میگذشت نه درسی نه کتابی نه امتحانی . یه استراحت حسابی بود اما حالا که دانشجوها همه مشغول امتحانهای پایان ترمن و من توی خونه نشسته ام دلم برای درس خوندن تنگ شده. دلم برای استرس تنگ شده ، استرسی که حتی بعد از پایان امتحانها هم ولم نمیکرد و نمیذاشت باور کنم امتحانهام تموم شده و الان وقت استراحته.

 اوه خدای من میدونم که وقتی مجبور بشم ساعت شیش صبح از خونه دربیام تا به کلاس ساعت هشت برسم ،خودم و استاد و اون آدمی رو که کلاس ساعت هشت صبح رو اختراع کرد، فحش خواهم داد اما به بزرگی خودت یه کاری بکن تا این ترم کارم درست بشه و بتونم برم سر کلاس.

  

-چهارشنبه ی پیش برای اینکه از بیکاری در بیام رفتم کتاب کافه پیانو رو خریدم و تا شب خوندمش و بعد دوباره نشستم بیکار. نویسنده نوشته بود تقدیم به هولدن کالفیلد و احتمالا به خاطر همون ارادت خیلی زیادش سعی بسیاری کرده بود تا مثل سلینجر بنویسه و گرچه که موفق هم نبود. کتابی که خیلی جذبم بکنه رو یهو میشینم تا آخر میخونم اما زود تموم کردن کافه پیانو دلیلی برای جذابیتش نیس، زود تموم کردنش بیشتر از روی بیکاری بود و اینکه بتونم با یه کتاب دیگه طاقش بزنم (که البته نشد). کتاب جذاب رو وقتی  دستم میگیرم تا تمومش نکنم نمیتونم بخوابم حتی اگه چند شبانه روز طول بکشه اما این کتاب رو که میخوندم چندتا خمیازه ی جانانه هم وسطش کشیدم. ارزش خوندن رو داشت اما نه برای من که کتابهایی خیلی بهتر از اون رو خونده بودم.

 

 - دارم به آرزوهام فکر میکنم، به اینکه تنها چیزی که آرومم میکنه چیه. میدونم اما فعلا نمی نویسم.