از روزی که نمایشگاه کتاب شروع شده بود دپ زده بودم حسابی، اما سعی می کردم به روی خودم نیارم، آخه تقریبا هیچی پول برای خریدن کتاب نداشتم. فکرشو بکن هیچی، یعنی اونقدر کم پول بودم که حتی کتاب جدید رضا امیرخانی رو هم نخریده بودم. زندگی بعضی وقتها بدجور فشار میاره رو آدم؛ حالا من که هیچ کاره ام اما همسر گلم چی؟ به قول یکی آخه اون مگه چقد سن داره که باید این همه فشار زندگیو تحمل کنه؟ خلاصه که تا همین دیشب اصلا قصد نمایشگاه رفتن رو هم نداشتم تا اینکه فهمیدم عمه ام داره میاد تهران و ازون مهمتر اینکه بابام یه کارت کتاب داره که میفرسته برای من. فکرشو بکن ! اینکه خدا همیشه میدونه چی میخوای و دقیقا کمکش رو وقتی میفرسته که تو اصلا فکرش رو هم نمیتونی بکنی، اینکه خدا همیشه واست یه سورپریز داره. محشره مگه نه؟ وای خدایا من چقدر باید ازت ممنون باشم و نیستم؟
پ.ن.: شاید بعضیها با خودشون بگن یه کارت کتاب مگه چقدر ارزش داره که تو واسش اینقد ذوق میکنی؟ واسه من خیلی. واسه من که عاشق کتابم و وقتی میرم نمایشگاه افسردگی میگیرم که چقدر کتاب هست برای خوندن و من چقدر کم وقت دارم و پول که نمیتونم اونها رو بخونم، واسه من خیلی خیلی ارزش داره.