-- سردرد مثل آدامس* به آستین مانتوام چسبیده. از خواب بیدار میشم سردرد دارم، چایی میخورم سردرد دارم، کتاب میخونم سردرد دارم، دانشگاه میرم سردرد دارم، ناهار میخورم سردرد دارم، عصر سردرد دارم، شب سردرد دارم، چپ میرم سردرد دارم، راست میرم سردرد دارم. حتی وقتی میخام بخابم سردرد دارم. حتی توی خواب، نه خداوکیلی یادم نمیاد توی خواب سردرد داشته باشم.
سه چهار ماه دوا درمون یا بهتر بگم آزمون و خطای دکتر جواب نداد و فقط منو به یه سری قرص معتاد کرد که در اسرع وقت ترک کردم.هنوز هم ازون قرصهای (به قول خودم) خوشحال کننده که باعث میشه آدم سیب زمینی بشه، توی کشوی آشپزخونه دارم. گاهی وسوسه میشم قبل ازینکه برم دانشگاه یکیشونو بخورم اما چون همیشه دیرم میشه، یادم میره.
-- گاهی با خودم میگم عجب کاری کردم که آدرس وبلاگمو به دوست و آشنا دادم.حالا دیگه نمیشه هرچی دلم خواست اینجا بنویسم.مخصوصا با این کامنتهایی که دوستان! عزیزم میان برام میذارن آدم دیگه میترسه حرف بزنه.از خودت تعریف کنی یه چیزی میگن، از خودت بد بگی یه چیزی میگن، به خودت فحش بدی یه چیز دیگه میگن کلا هرچی بگی اونها یه چیزی میگن.امروز در مکالمه ی پیامکی که با یکی یا شاید بهتره بگم تنها دوست واقعیم داشتم چیزهایی رو فهمیدم که خیلی بهم کمک کرد.
-- تو این روزگار آزگار زندگی خیلی سخت شده.
*: برداشت و نقل به مضمونی از نوشته ای از محمد صالح علاء( خوشبختی مثل آدامس چسبیده به آستین کتم)
پی نوشت(عصر یکشنبه):
دلم خیلی خیلی گرفته. دارم به این فکر میکنم که من بودم رابطه رو قطع کردم یا تو؟
دوست چندین و چند ساله ی من، یه بار زنگ زدم جواب ندادی،گفتم خونه نیستی، دوباره زنگ زدم بدون جواب موندم، گفتم داری برا کنکور میخونی، دیگه بهت زنگ نزدم که وقتتو نگیرم. پیامک دادم، موند بدون جواب، دوباره و سه باره، بازم خبری نشد. پیامک سیاسی فرستادم بلکه عصبانی بشی و جوابمو بدی اما دریغ از یه ثانیه وقت که واسه رفیق قدیمیت بذاری. من هم همه رو روهم گذاشتم، نشستم حساب کتاب کردم(چیزی که تو عالم دوستی معنایی نداره، اما به من بگو آیا رفاقتی مونده؟) دیدم خیلی کوتاه اومدم تاحالا، حتا خیلی وقتها به خاطر تو و اینکه تو(و چند نفر بی معرفت دیگه) از دستم ناراحت نشین عقایدم رو ابراز نکردم( چه احمقی بودم)، خیلی وقتها منو ناراحت کردی و هیچی نگفتم، من به خاطر تو خیلی کارها کردم اما تو... بگذریم، دیگه دارم منت میذارم، میدونم اما تو که هیچوقت نمیای اینجا تا این چیزها رو بخونی، شاید همین دوستان سابقی که گهگاه میان اینجا کامنت میذارن واسم بفهمن منظورم از تو کیه و بیان بهت بگن، تو هیچوقت به اینجا سر هم نزدی. من دیگه انگیزه ای ندارم برای ادامه ی این دوستی که به هیچ راه مشترکی ختم نمیشه، اما دارم فکر میکنم به سه چهار هفته ی دیگه که تولدته و ریمایندر موبایلم زنگ میزنه و به یادم میاره که بهت تبریک بگم، اون روزه که میدونم یک دل سیر گریه خواهم کرد از جفای روزگار.
-- برای غمگین. دل من سنگ شده آیا؟ نمیدونم. اما شاید چیزهای خیلی مهمتری برای عقل من وجود داره که جلوی احساساتی شدن دل رو میگیره. خیلی وقتها عقلم به من دستور استاپ داده، خیلی وقتها توی زندگیم، دو دوتا چهارتا کردم و دیدم چیزی که دلم میگه کم اهمیت تر از اولویتهای عقلی منه. این بار هم روش. دوست من باز هم بیا. بگذار گاهی از دریچه دید تو به دنیا نگاه کنم. هرچند مثلا نمیشناسمت. آدرسم رو به هرکس دلت میخواد بده. من تصمیمم رو گرفتم. هرچه خواستم مینویسم و دیگر بزدل نخواهم بود.