فکر می کردم خوب ما که ثبت نام کردیم، کارتمون رو هم بهمون دادن پس میریم دیگه! و شروع کردم به جمع کردن وسایل مورد نیاز این سفر سه روزه. سجاده و جانماز و چادر سفید، مفاتیح و قرآن و .... . که نشد. دعوت نشده بودم! خدای مهربانم دعوتم نکرده بود. شاید می خواست به من بگه همه چیز که فقط اعتکاف نیست، پس همه چیز چیه؟ اونهایی که حداقل یکبار طعم شیرین وصال رو درک کرده باشن میفهمن که من چی میگم. من درک کرده ام.
چهارسال پیش، اولین باری که رفتم اعتکاف، امکان نداره یادم بره که لحظه آخر چطور با چشمهای پر از اشک از مسجد اومدم بیرون. انگار داشتن به زور میبردنم، انگار منو از خونه خدا بیرونم میکردن، دلم نمیخواست برگردم به دنیای پر از آلودگی و کثافت. دلم برای هیچ چیز دنیا تنگ نشده بود حتی برای مامان و بابام. دلم فقط خدا رو میخواست. آخه خوب فهمیده بود خدا رو. دیگه خدا واسه من فقط اون چیزی نبود که راجع بهش شنیده بودم و خونده بودم، من خدا رو فهمیده بودم، طعم خدا رو چشیده بودم چیزی نمونده بود که خدایی بشم که تموم شد و بیرونم کردن. روزهای اول حالم خوب نبود، از همه چیز بدم می اومد، هیچ چیزی نبود که حالم رو خوب کنه، اما دوباره آلوده شدم. سیاه شدم، غرق شدم توی لذتهای دنیا و خدا رو یادم رفت.
امسال دوباره میخواستم که برگردم، هنوز کمی از اون شیرینی اعتکاف رو یادم بود،آخه دو سال پیش هم رفته بودم و یادم بود که زندگیم چقدر عوض شده بود، این چند وقته یا بهتره بگم توی این یه سال خیلی دلم گرفته بود از همه چیز و همه جا از قوانین کثیف این دنیا و آدم هاش که گاهی از حیوان هم پست تر میشن، حقیقتا احساس می کردم که دیگه ظرفیت وجودیم پر شده، میخواستم برم توی خونه اش و خودمو خالی کنم و توی اون سه روز فقط گریه کنم اما نشد. لیاقتشو نداشتم. حالا حالاها باید توی این دنیای سیاهی ها بمونم ، تا کی دلم نوبتش بشه که پاک بشه. میدونم که خودم باید تلاش کنم اما مگه بدون کمک خودش میشه؟
دلم کمی، نه دلم همه خدا رو میخواد. همه همشو. دلم میخواد اونی بشم که خودش میخواد که از اول آفریده بود، آدم!