چند روزیست که احساس میکنم در بیخبری مفرط به سر می برم. از هیچ کس هیچ خبری ندارم. هیچ کس حتی دوستی قدیمی هم از من خبری نمیگیرد حتی با پیامکی، کامنتی، حتی یک missed call کوتاه . دیدن یک دوست یا بهتر بگم آشنای قدیمی در دانشگاهی که با همه چیز و همه کس آن غریبه هستم چنان ذوق زده ام کرده که از دیروز تا حالا با هرکس که صحبت کرده ام ، خبرش را داده ام. یک هم خوابگاهی، کسی که فقط او را در خوابگاه میدیدم و به او شاید فقط سلامی میکردم، گاهی چیزی، یک پیاز یا جارو یا کبریت، بهانه ای میشد تا سری به اتاقشان بزنم و با هم صحبتی کنیم و دیروز دیدمش که دانشجوی ارشد بود و دوباره ساکن خوابگاه. هردومان همانند دو یار قدیمی که سالهاست هم را ندیده اند ازین دیدار شاد شدیم. امروز هم دوباره دیدمش در صفهای نماز، حالا که میدانم او اینجاست و آشنایی دارم بین این همه غریبه، سرم را پایین نمی اندازم، از کنار آدمها سرسری نمیگذرم و با دقت به آنهایی که فکر میکنم آشنا هستند نگاه میکنم، مبادا که فرصت دیدار دوباره ای را از دست بدهم.
پ.ن.: تاحالا یک سمیه، یک عادله، یک سارا ش.، یک پریسا، و چند نفر دیگر را هم که شبیه افرادی بودند که میشناسم دیده ام. کاش خودشان بودند.