سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

 دلم فریاد می خواهد خدایا! چظور این همه ظلم و ستم را ببینیم و دم برنیاوریم خدا؟؟؟؟

پس کجاست منتقمی که وعده اش را دادی؟ پس کی می اید امام زمان ما؟ حتما از آدم شدن ما خیلی وقت است ناامیده شده ای که ظهور را هی به تاخیر می اندازی. ببخشید البته میدانم وشنیده ام که باعث به تاخیر افتادن ظهور ما هستیم مایی که مثلا منتظربم اما واقعا نیستیم. خدایا اصلا به ماها به ما مدعیان اعتباری نیست. خدایا گرچه ما آدمی نیستیم که تو میخواهی اما دل که داریم چطور این چیزها را ببینیم و دم برنیاوریم. حرف از سازمان های بین المللی و حقوق بشری نمیزنم که حقوق بشر انگار خیلی وقت است مرده است. درست از همان زمان که آمریکای خونخوار مدعی این حقوق بشر شد. صدای ما به هیچ کس توی این دنیای وانفسا نمیرسد جز خودت و جز حجت خودت برروی زمین. فقط تو هستی که می توانی نجات بخشی برای مظلومان عالم بفرستی. پس بفرست دیگر!

خدایا منتظر چه هستی؟ مراببخش میدانم که نباید برایت تعیین تکلیف کنم اصلا من عددی نیستم ذره ای نیستم اما خدایا به حق خون شش ماهه امامحسین علیه السلام بفرست منتقم خون این کودکان شهید را!

http://www.afsaran.ir/media/view/651347

پ.ن: عکس کوچکترین شهید غزه این چنین آتشم زد بغض نمیگذارد همه احساسم را بیان کنم و دلم نمی آید آن عکس را بگذارم .


یکبار، فکر می کنم محرم سال 91 بود که تصمیم گرفته بودیم هر شب یک هیئت برویم، رفته بودیم به هیئتی در یکی از مناطق متوسط به پایین مشهد. در واقع انتخابمان بخاطر سخنران آن هیئت بود که یکی از اساتید بنده بودند. یک مسجد و حسینیه کوچک و قدیمی که هر آن احتمال ریزش طبقه بالا(زنانه) بخاطر ازدحام جمعیت وجود داشت. خلاصه مراسم خوبی بود و تمام شد و نوبت به شام رسید. از اول حضور در مراسم غریبه بودن خودم را در آن جمع احساس می کردم. چه بخاطر اینکه مسجدی محلی بود و چه بخاطر اینکه انگار بین کیفیت لباسهای زمستانی من با لباسهای بیشتر مستمعین اختلافات فاحشی وجود داشت. برای شام باید به زیرزمین می رفتیم که کتابخانه مسجد بود و حالا میز و صندلی هایش را جمع کرده بودند. هیئتی نشستیم جلوی سفره های کم عرض و طویل. خانمی با دو بچه قد و نیم قد جلوی من نشست. می خواستم سنگینی نگاهش را به رویم نیاورم و حواسم را به بقیه پرت کنم اما نشد. خجالت کشیدم وقتی دیدم دزدکی به دستهای من نگاه می کند و بعد به دستهای خودش که خشکیده بود و ...(از شرح و توصیف معذورم). لقمه عدس پلوی عزای امام حسین علیه السلام توی گلویم حسابی گیر کرده بود وقتی دیدم نگاهش را از روی پالتوی من بر نمی دارد. من با آنها خیلی اختلاف طبقاتی داشتم هرچند که پالتوم را از سه سال قبل داشتم و البته هنوز هم دارم. هرچند که لباسهای تن من هم خیلی نو نبودند و اهل هرروز لباس نو پوشیدن نیستم اما باز هم با بیشترشان فرق داشتم.

فهمیدم همیشه آدمهای زیادی هستند که آرزو دارند جای ما باشند، هرچند که خود ما همیشه در آرزوی بالاتر از خودمان هستیم.

باربط: 

"هر طور که می خواهی خدا و اولیائش با تو رفتار کنند، تو با زیردستانت رفتار کن؛ باید محبت کرد تا محبت دید. خدا مُبَدّلُ السَّیِّئاتِ الحَسنات است، شما هم با خَلق همین طور باشید. با پایین تر و ضعیف تر از خودت چه از نظر مادی و چه معنوی، بنشین و دست بر سرشان بکش تا خدا و خوبانِ خدا هم با تو بنشینند و دست لطف بر سرت بکشند.

عارف ربانی حاج محمد اسماعیل دولابی"

هرچند که من این کار را نکردم. من از بس خجالت کشیدم دیگر به آن مسجد نرفتم.

پ.ن: خداکند که به زودی آن عدل گستر حامی مستضعفین بیاید. خدا کند که ما کمی هم از خوی محمدی (ص) او یاد بگیریم.


 

آل یاسین

مولایم،آقای من
این روزها ما نمادگرا شده ایم، همیشه دنبال نشانه ها هستیم
حالا بگذارید من ساده دل، به این دل خوش کنم که در حرم جدتان به من این پلاک را داده اند
آخر استاد اخلاقمان می گفت در حرم رضوی هر اتفاقی که بیفتد، مهم است
می دانم، میدانم این زیاده خواهی است
آخر من کجا و 313 سردار شما کجا؟
اما بگذارید امیدوار بمانم به این که شاید، روزی پلاکی به دستم بدهند به عنوان سرباز که نه ،به عنوان خادم سربازانتان...