امشب یک شب خیلی خوب بود. برف اومد بعد از مدتها که من آرزوشو داشتم . باریدن برف شاید برای خیلیها یک اتفاق خیلی مهم یا شگفت انگیز نباشه اونهم این روزها بین این همه خبر مهم که گوشه و کنار هر سایتی میشه ردپاشونو دید اما من یادم میاد هروقت که برف میومد میرفتم روی بالکن خونمون ، سرم رو روبه بالا میگرفتم و با چرخش دونه های برفی که از اسمون میومدن میچرخیدم. این هروقت که میگم البته برمیگرده به چند سال پیش. اون موقع که جلوی خونمون کلی ساختمون بلند قد نکشیده بود و حریم خصوصیه خونه ی ما رو ضایع نکرده بود. حالا که دیگه نمیتونی یه لحظه پاتو بذاری بیرون. احساس میکنی هزاران جفت چشم دارن تو رو می پان. اون روزهای خوب ما حتی میتونستیم طلوع خورشید رو از پنجره ی آشپزخونه مون ببینیم. اون موقعها حتی کوه بینالود هم دیده میشد اما حالا فقط پنجره های خونه ی همسایه هاست که دیده میشه.
بگذریم. امشب شب خوبی بود اما فرصتی بود که از دست رفت. امشب اگه من مهمونی نرفته بودم و شوهرم هم کلی بار و بندیل و وسیله نداشت میتونستیم از خونه عمه تا خونه خودمون پیاده بیایم و کلی برف بازی کنیم و بخندیم و لذت ببریم ازین همه زیبایی. حیف که نشد. دعا میکنم تا زمستون تموم نشده کلی دیگه ازین برفها بیاد تا بتونیم از برف و در کنار هم بودن بیشتر لذت ببریم.
پ.ن.: -دارم سعی میکنم یه عکس از برفهای پارسال آپلود کنم اما هنوز نتونستم. شاید پست بعدی.شاید برف بعدی. از این برف که هنوز عکسی ندارم.
- تو این ساختمون انگار هیچ موجود زنده ی با ذوق و سلیقه ای زندگی نمیکنه. هیشکی به فکر این باغچه بدبخت نیست. باید تا وقت هست فکری براش بکنیم وگرنه حتما بهار از دستمون دلخور میشه.