این روزها عجیب احساس بیهودگی میکنم. چند وقتیه که دیگه نه کتابی میخونم، نه فیلمی میبینم، نه موسیقی آنچنانی گوش میدم، این روزها فقط کارم شده اینکه صبح دیر از خواب پاشم و بعد کلی با خودم غر بزنم که چرا زودتر بیدار نمیشی، بعد تهیه چای صبح و البته بدون صبحانه، و بعد به این فکر میکنم که خوب حالا ناهار چی بخوریم؟ که مشکل همیشگی است. بعد از حل شدن مساله ناهار، میام اینجا پشت این مانیتور و کیبرد میشینم، یا ول میچرخم توی وب، یا گیم بازی میکنم. بعد شب میشه، خوب حالا شام چی بخوریم؟ یا اینکه میریم مهمونی و خودبخود مساله ی شام حل میشه. بعد هم که تا پاسی! از شب تلویزون میبینیم و دوباره بخواب تا فردا. کلافه شدم ازین روندمزخرف زندگی. امیدوارم حالا که خدای مهربونم لطف کرده و کار دانشگاهم درست شده و از شنبه شده ام دانشجوی دانشگاه علامه، با رفتن سر کلاس و دیدن آدمهای جدید و شنیدن حرف اساتید کمی از بیهودگی روزمره ام خارج بشم و بتونم دوباره یه کم برم تو جمع کتابخونها و اهل این حرفه.
-همیشه جشنواره فیلم فجر که شروع میشد دلم میگرفت، با خودم میگفنم چرا ما نباید تهران باشیم، یا چرا همه چیز مال تهرانی هاست؟ نمایشگاه کتاب، جشنواره فیلم، نمایشگاه مطبوعات جشنواره تئاتر و خیلی چیزهای دیگه؛ حالا که اومدم تهران میفهمم همه چیزها برای تهرانی ها نیس و من در اشتباه بودم. آدم میتونه اینجا باشه اما نه جشنواره فیلم بره نه نمایشگاه مطبوعات، نه هزار جای دیگه.
آدم میتونه توی خونه اش بشینه، لنگاش رو بندازه روی هم و برای اینکه دل خودش خنک بشه به اون آدمهای بیکار! بخنده و بگه آخه تو این هوای سرد کی پا میشه بره سینما؟