گفتگوی رو در رو...
انگار هر قدم که بر میداشتم داشتم به جهنم نزدیک تر می شدم، کم کم صدای خنده و بگو مگوی خانم خریدار و فروشنده بر سر قیمت یک تکه لباس بلند و نزدیک تر می شد.
وارد مغازه که شدم، احساس کردم یک موج منفی شدید و تهوع آور به سمتم آمد
زن سخت مشغول چانه زنی بود، البته همراه با شوخی و خنده... گویی با هر چندتومانی که قیمت را پایین می آورد چندین و بلکه چند صد هزار از ارزش خودش هم کم می شد.
چهره فروشنده نشان دهنده کلافه شدن او از پافشاری آن زن بود و رفتار و نگاهش اما اشتیاق او را برای هرچه طولانی تر شدن بگو بخندها نشان می داد.
متوجه من که اصلا نشد!
هر لحظه که می گذشت احساس می کردم موج منفی آن دو به سمت من هم می آید، حالم بد شد از آن خنده های شیطانی...
از مغازه بیرون آمدم، فروشنده اصلا نفهمید.
همیشه چادر سر می کردم و تقریبا بیشتر وقتها از چادر بدم می اومد. البته این بد اومدن بیشتر از وقتی شروع شد که دوتا از دخترهای فامیل _که اکثر اوقات با اونها بودم و هردو پنج سال از من بزرگتر بودند_ از چادر بدشون اومده بود. اونها می گفتند دلمون میخواد یه قیچی داشته باشیم و هرچی چادره پاره کنیم. وقتی این حرفها رو میزدند من فکرکنم اوایل راهنمایی بودم. خلاصه ته دل من هم شده بود حرف اونها، مخصوصا اینکه من خیلی شر وشور بودم و آروم و قرار نداشتم به نظرم چادرم دست و پاگیر بود.وقتی میرفتیم پیک نیک به هر بهانه ای بود بابامو راضی می کردم که چادر سرم نکنم و به جاش مانتو بلند بپوشم، آخرین باری که پدرم این اجازه رو بهم داد اول دبیرستان بودم و البته دعوام کرد و گفت برو چادرتو سرت کن (بنده خدا حق داشت چون فامیل ما پر از پسر بود، ولی من نمیفهمیدم).
اون موقعها وقتی بود که یکی از اون دخترها رفته بود دانشگاه و دیگه چادر سرش نمی کرد و وقتی می اومد بین فامیل همه یه طور دیگه نگاهش می کردند برای من هم سخت بود،مخصوصا اینکه می دونستم باباش بهش گفته بخاطر من چادر سرت کن و او این کار رو نکرد.نمی فهمیدم چطور میشه آدم روی باباش رو زمین بندازه...
یکبار سر دعوای من بخاطر چادر با بابام، بابا بهم گفت هروقت رفتی خونه شوهرت هرکار دلت خواست بکن( و من تو دلم گفتم شوهر من رو هم حتما با سلیقه خودتون انتخاب می کنید) و خوب من سعی کردم چادرم همیشه باهام باشه ولی از اینهایی نبودم که سر کلاس دبیر مرد چادر سرم کنم و البته تو این مورد هم پدر و مادرم چیزی بهم نگفته بودند.هیچکس تو اون مدرسه این کار رو نمیکرد و من هم اینطوی نبودم.
خلاصه چادر زورکی سرم بود و البته حجابم همیشه خوب بود. تا اینکه رفتم دانشگاه... تو دانشگاه بر طبق عادتی که داشتم سر کلاس چادرم رو در می آوردم اما خوب، اونجا کلاس مختلط بود...اولین باری که فهمیدم چه اشتباهی کردم وقتی بود که مجبور شدم برم پای میز استاد و بعد کلی عذاب وجدان داشتم.برام استاد مهم نبود ولی آقایون کلاس... آخر هفته که برگشتم خونه مامانم بهم گفت: سر کلاس که چادرت رو در نمیاری؟ و من به دروغ گفتم نه! همون موقع تصمیم گرفتم دیگه چادرمو در نیارم و البته باعث خیر شدم و هم اتاقیم هم که هم کلاسی هم بودیم مثل من دیگه چادرشو در نیاورد.یکی دو هفته از ترم اول گذشت و تازه داشتم می فهمیدم این همه سال چه نعمتی رو داشتم.البته برای من توفیق اجباری بود!
حقیقتا وقتی واقعا چادری شدم وقتی بود که رفتم دانشگاه و تفاوت برخورد اساتید و پسرهای کلاس رو میدیدم بین خودم و دوستان غیر چادریم. می دیدم که با اونها چطور صمیمی میشن اما با من تا وقتی خودم بهشون اجازه ندادم حق مکالمه ندارند، البته از حق نگذریم دخترهایی هم بودند که خیلی سنگین بودن اما باز هم از آسیب اولین ارتباط پسرها با خودشون در امان نمی موندند تا اینکه با اخلاق . گفتار به اون پسر حالی می کردند که من اهلش نیستم. و البته دخترهای چادری هم توی کلاسمون بودند که با پسرها خیلی صمیمی شدند و البته اون دخترها ترم های بالاتر چادر رو گذاشتند کنار.
تابستون اولین سال دانشگاه موقعیتی پیش اومده بود که با یک سری از دخترها و پسرها جلسه هایی داشتیم. چادر سر کردنم تقریبا برام تثبیت شده بود و اونجا بیشتر خودش رو نشون داد. وقتی که بعد از چند جلسه پسرها روشون می شد هرچی دلشون میخواد به دخترهای اون جلسه بگن ولی به من که میرسند خیلی حواسشون جمع بود. از دخترهایی که تو اون جلسه بودند بعضیاشون دبیرستان چادر بودند اما دانشگاه که رفتند از کنار گذاشتن چادر کم کم رسیده بودند به بدحجابی و الان خیلی وقتها عکسهای اردوهاشون با اون پسرها رو تو نت میذارن!
من اون سال ازدواج کردم و انتخابم کسی نبود به سلیقه و تحمیل پدرم و سلیقه و انتخاب خودم بود. مردی مقید و مذهبی که خیلی هم محبوب بود و هست، توی خانوادشون و حالا در خانواده ما. البته من رو هم مجبور نکرده به چادر سر کردن، که این انتخاب اول و آخر خودم هست! وقتی ازدواج کردم تازه چشمم باز شد به چیزهایی که خیلی دخترها نمی دونند و خیلی پدر و مادرها بهشون نمی گن. فهمیدم که به خیلی چیزها ساده انگارانه نگاه می کردم و فکر میکردم همه مثل خودم ساده هستند.همسرم همه رو بهم گفت و من هم به دوستانم و البته باعث مقید تر شدن دوستانم شد. شاید اگر پدر و مادر من کمی منو آگاهانه تر دعوت می کردند به انتخاب حجاب و چادر، اون سالهایی که از چادر بدم می اومد رو میتونستم عاشقانه تر با چادرم رفتار کنم. اما ازشون ممنونم بخاطر حیا و عفافی که بهم یاد دادند که فقط الگوبرداری از رفتار خودشون بود و نه زوری.
راستی اون دو دختر فامیل من الان دیگه چادری نیستند امیدوارم دوباره برگردند به روزهایی که اون تاج بندگی روی سرشون بود.
برای لینک دوستم هانیه: http://www.afsaran.ir/link/211887
این یادداشت در وبلاگ من و چادرم، خاطره ها: http://khaterechador.blogfa.com/post-362.aspx