انگار هر قدم که بر میداشتم داشتم به جهنم نزدیک تر می شدم، کم کم صدای خنده و بگو مگوی خانم خریدار و فروشنده بر سر قیمت یک تکه لباس بلند و نزدیک تر می شد.
وارد مغازه که شدم، احساس کردم یک موج منفی شدید و تهوع آور به سمتم آمد
زن سخت مشغول چانه زنی بود، البته همراه با شوخی و خنده... گویی با هر چندتومانی که قیمت را پایین می آورد چندین و بلکه چند صد هزار از ارزش خودش هم کم می شد.
چهره فروشنده نشان دهنده کلافه شدن او از پافشاری آن زن بود و رفتار و نگاهش اما اشتیاق او را برای هرچه طولانی تر شدن بگو بخندها نشان می داد.
متوجه من که اصلا نشد!
هر لحظه که می گذشت احساس می کردم موج منفی آن دو به سمت من هم می آید، حالم بد شد از آن خنده های شیطانی...
از مغازه بیرون آمدم، فروشنده اصلا نفهمید.