بالاخره دلم راضی شد و رفتم خانه عموجان. برای بیستمی زن عموی پدرم روضه ای گرفته بودند و من دیگر هیچ راهی جز نرفتن نداشتم. زن عموجان که عمه مادربزرگم هم میشد را خیلی دوست داشتم. زن دوست داشتنی و محبوبی بود. هیچ وقت او را بدون لبخند ندیدم، خودش خنده رو بود و دیگران را هم میخنداند. حتی توی عزای شوهرش، عموی پدرم که دوسال پیش بود و تقریبا دو هفته قبل از تولد زینب، زن عمو با نشاط و با لبخند با من احوالپرسی کرد و پرسید که بچه کی به دنیا میاد؟
همیشه شاداب بود و دلش انگار جوانِ جوان. سنش زیاد بود ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که او هم روزی میمیرد. هیچ وقت به سنش فکر نکرده بودم و برای من همیشه مثل جوان ها بود. از ماها هم جوان تر چون ماها هم زیاد نمیخندیم و بانشاط نیستیم. هربار هم که در بستر بیماری افتاد و من دیده بودمش در آن موقعیت، بانشاط بود.
وقتی فوت کرد و خبردار شدم مشهد بودم و میدانستم که از مشهد فامیلها میروند نیشابور برای عزا، اما من با انها نرفتم. اول از همه که اصلا باورم نشد و نشده که او هم میمیرد.هرچند که پیش بینی کرده بودم. اما ناباوریم هم از غم و غصه نیست. دوروز قبل از هفتمی هم آمدم مشهد به هوای اینکه مثلا دوباره برای هفتمی میروم(ان هم فقط به خاطر عرض تسلیت و نه بخاطر دل خودم) و در دلم دعا کردم که نشود بروم. و نشد. اما برای بیستمی دیگر چاره ای نداشتم و باید میرفتم.و البته بعد از بیست روز دیگر مردم کمتر گریه میکنند کما اینکه حتی می خندیدند.
امسال به اندازه چندسال عزا شرکت کردم و غصه خوردم و گریه کردم. آنقدر که مدام فکر میکنم این آخر هفته که میرویم نیشابور کی میمیرد و هفتمی یا چهلمی چه کسی است؟ مامانم میگوید طبیعی است چون نیشابور شهر کوچکی است و خیلیها را میشناسیم. اما طبیعی نیست. این همه عزا؟
اولش که همزمان با برگشتنمان از مکه بود و فوت خانجان عزیزم. بعد هم مادربزرگ شوهرم. بعد هم فاجعه منا که منحصر به شهر ما نبود و فکر کنم برای همه چهارصد شصت و خرده ای نفرشان گریه کردم و بیشتر از همه برای آن دو قاری جوان و برادر یکی از دوستانمان. بعد امام جمعه سابق شهرمان که مرد بزرگوار و دوست داشتنی بود، بعد هم یکی از اقوام دور که آشنای نزدیکی بود و جانبازی محترم. آخر از همه هم که زن عمو این وسطها چندتا عزای دیگر هم بوده که یادم نمانده و از دوست و آشنا و فامیل بودند.
به نحسی زمانها خیلی اعتقادی ندارم اما امسال هول و لایی تو دلم انداخته که به سختی پایم میکشد به نیشابور بروم.همین رفتنهایم هم از ترس اینست که باز کسی بمیرد و من چندهفته ندیده باشمش.
حالا چندوقت است دارم دربرابر گریه کردن و غصه خوردن مقاومت میکنم. حتی صحنه های جنگ و آواره ها و زخمیهایی که تلویزیون نشان میدهد را هم برای خودم سانسور میکنم که مبادا اشکم دربیاید. میروم کانالهای جوک و خنده حلال تلگرام را عضو میشوم که بخندم. سرم را به ترجمه و بافتنی گرم میکنم. شده ام کبکی که سرش را خم کرده تا نبیند اما از برف خبری نیست.