سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

امسال خیلی تو حال و هوای راهیان نور و جنوب نبودم، حتی یادم رفته بود که پارسال با مامانم اینها قرار گذاشتیم که امسال با ماشینهای خودمان برویم مناطق جنگی. یهو نمیدانم چی شد که سخت هوایی شدم. فکر میکنم از آن روز که اتفاقی همسفر راهیان نور سال 91 مان را در مراسمی دیدم و بعدش هم مدام عکسها و مطالب دوستانی که راهی شده اند.

حالا دلم دارد پر می کشد که برود جنوب، البته بار اولی هم که رفتم خیلی حس و حال خاصی نداشت بعضی جاها. بگذریم از معراج شهدا که شهیدان را گذاشته بودند و آخرش هم حسرت کمی بیشتر آنجا ماندن به دلم ماند و مجبور شدم تابع جمع باشم. سه راه شهادت را هم یادم هست، من و شوهرم خودمان می گشتیم و چیز زیادی هم نمیدانستیم، اما وقتی رسیدیم به تابلوی سه راه شهادت یاد کتاب "از معراج برگشتگان" حمید داوودآبادی افتادم و حالم عوض شد. یادم افتاد که نوشته بود چقدر آدم آنجا شهید شده بوده یاد آن ماشینی افتادم که با مجروحینش در آتش سوخت... یاد حاجی بخشی افتادم و خیلی های دیگر.

حسرت دوکوهه رفتن هم به دلم ماند. دوکوهه را قبل ازاینکه عکسهایش را ببینم فقط وصفش را شنیده بودم و عین همان عکسها را توی خواب دیده بودم. خواب دیدم که افسران جنگ نرم را دارند می برند دوکوهه تا آماده نبرد شوند.

این روزها خیلی دلم هوایی شده، دلم برای کربلا هم خیلی تنگ شده است ولی میدانم که هنوز لایق نشده ام. آن سال که قسمتم شد بروم، سال عجیبی بود. خیلی دلم شکسته بود و دلسوخته امام حسین شده بودم، آخرش هم گریه ها و اشکهایم و التماسم ره امام رضا جواب داد و ویزای کربلا گرفتم ولی حالا میدانم که هنوز دلم آماده نیست، مگر اینکه آقا خودشان لطفی کنند و آتشی دوباره به دل من بزنند.

شاید هم باید توی همین فاطمیه بساط کنم و طلب آدم شدنم را از حضرت مادر بخواهم.


گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق      ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم

 سه روز دیگر که بیاید، هفدهم اسفند، می شود یک سال! یک سالی که با درد فراق گذشت. گاهی زود و گاهی آهسته، اما گذشت و پر اشک تر و بیتاب تر از سالهای قبل...

توفیق این اشکهای بی بهانه و با بهانه گاه گاهی را اما شما به من داده اید! توفیق این نوشته هایی که هوای کربلا دارد را هم! این قلب شکسته ی عاشق تر از پیش را، این عطش دیدار دوباره را ... این همه ی چیزهای خوبی که نداشتم و حالا یک سالی است دارم... همه را شما به من داده اید!

بی ادبی است اما منِ ناشکر، گله ای دارم ارباب! من از همان اولین لحظه ای که چشمانم به گنبدهای کاظمین افتاد تا ایوان نجف و تا لحظه ای که اول گنبد و گلدسته های حرم برادرتان و بعد حرم شما را دیدم و بعد تر در سامرا...حتی در نماز زیر قبه ای که خواندم، همان قبه ای که دعا زیر آن مستجاب است، همه اش خواسته ام زیارت دوباره و دوباره بود. تکرار نمی کنم آن دعاها و خواسته ها را...

خواستم اینجا بگویم هنوز منتظرم ارباب... نمیدانم سه روز دیگر که یک سال تمام شود جواب دلم را چه بدهم!