سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

 داشتم صفحه وبلاگی را می دیدم، گوشه آن تبلیغی بود که نوشته بود فقط خانمها کلیلک کنند. مطمئن بودم که لابد سایتی مربوط به پوشاک یا زیبایی و این حرفهاست اما با این حال کلیک کردم. از این فروشگاههای اینترنتی بود و محصولاتش تماما سی دی هایی با عناوینی مثل آموزش رنگ کردن مو، آموزش بستن شال و روسری، آموزش اصلاح عیوب صورت، اموزش آرایش و ... . البته سایتهایی از این قبیل کم نیستند و همچنین کم نیستند مجلاتی که این چیزها را تبلیغ می کنند و دائما روی موضوعات این چنینی مانور می دهند.

واقعا تاسف خوردم به حال زن ایرانی و علی الخصوص زن مسلمان ایرانی که  قرار بود بشود الگوی بانوان دنیا و خودش هم قرار بود سبک زندگیش را از برترین زنان عالم، حضرت فاطمه زهرا(س) وام بگیرد. در حالیکه هرروز می بینیم بالارفتن آمار مسلمان شدن و محجبه شدن زنان دنیا را حتی  در کشورهای اروپایی و غربی و می شنویم حرفهایشان را، حرفهای زن غربی که تا دیروز مشتری فرهنگ مصرف گرایی غربی بود و  از دید برخی زنان امروز جامعه ی ما آزاد(به این دلیل که مجبور نبود روسری سر کند و لباسهای پوشیده بپوشد، می توانست با هرکسی رابطه برقرار کند و ...)، این زن ایرانیست که دارد در دام فرهنگ وارداتی غرب می افتد و روز به روز از چیزی که قرار بود بشود فاصله می گیرد. آن زن غربی که امروز محجبه شده و مسلمان شده ، می فهمد عزت و احترامی را که با اسلام به دست آورده است، با اسلام و با همین قوانین (به قول بعضیها) دست و پاگیرش. او فهمیده که این دین، زن را برای بزرگ شدن، بلوغ فکری و رشد و تعالی روحی و معنوی می خواهد نه برای مسابقه ی زیبایی.اما هموطن هم جنس من این روزها آنقدر ذهنش درگیر مسائل پیش پا افتاده ای همچون زیبایی ظاهری و مد و ... شده است که حتی اگر پوسته ی ظاهری اش هم نشانی از اسلامی بودن داشته باشد، فرصتی برای به یادآوری مسائل باطنی اش ندارد.

***

دلم می سوزد وقتی توی جمع های زنانه یا دخترانه مهمترین مساله جدیدترین مدها و آرایش ها و دستور پختهاست. البته قرار هم نیست توی هر حلقه ی دوستانه یا همنشینی فامیلی بحثهای اعتقادی و سیاسی و فلسفی پا بگیرد اما می شود کمتر در مورد آدرس فلان مغازه و فلان آرایشگاه حرف زد و کمی هم به معرفی کتابها و دوره های معرفتی و جلسه های مفید پرداخت، اینطوری حداقل میشود کمی جلوی ابتلا شدن به چشم و هم چشمی و در دام زندگی مصرفی افتادن را گرفت.




 خیلی وقت بود دلم تنگ شده بود برای از چادر نوشتن و از حجاب گفتن، گفتم ننویسم که کار من هم مثل این امنیت اخلاقی و اینها فصلی شمرده نشود. حالا که فصل گرما دارد تمام می شود و بوی پاییز مشام فلک را کر کرده آمدم به سراغش. ناگفته نماند که این موج صبر ریحانه هم بدجور قلقلکم داد. البته نمیدانم وقتش تمام شده یا نه، ولی خوب فعلا که 85درصد برای دل و چادر خودم دارم می نویسم.

حقیقتا تابستان با چادر سخت نبود. نه اینکه من هم همه اش توی خانه و زیر کولر نشسته باشم و نفسم از جای سرد بیرون بیایید؛نه. من هم که روزها از خانه در می آمدم و صلات ظهر به خانه بر میگشتم گرما را احساس می کردم. یا روزهایی که توی ساعت اوج گرما می رفتم بیرون و تازه می فهمیدم همسر بیچاره چه حالی دارد آن موقع که به خانه بر می گردد.

اما سخت نبود، شاید خنده دار باشد اما برای من یکی زمستان با چادر بودن سخت تر است. تابستان که کاری ندارد، یکی ازین مانتوهای نخی با یک روسری نخی که زیر چادر بپوشی خنکِ خنک میشوی، تازه همان روسری نخی، به لطف گرمای بیشتر (و در نتیجه عرق کردن) چنان نقش کولر آبی را برایت بازی میکند که نگو و نپرس چشمک. ماه رمضانش را هم می شود همینطوری سر کرد. حتی وقتی خیلی خیلی تشنه شده ای و خانم کناری ات توی تاکسی بطری آبش را فوتبالی می رود بالا. می شود در آن لحظه یاد آن روایتی بیفتی که روز قبل دوستی در قالب پی ام برایت فرستاده بود، که هزار هزار فرشته می آیند و صورت توی روزه دار تشنه را نوازش می کنند و به تو بشارت می دهند تا لحظه ی افطار و خداوند که بوی دهان تو را دوست می دارد. با اینها ماه رمضان توی تابستان و با چادر سخت نیست.

اما زمستان که میشود و هوا سرد، کت و شال و دستکش و کلاه پوشیدن با چادر خیلی سخت است. حداقل برای من یکی. سخت است که وقتی کلاهت را تا روی ابروها پایین کشیدی و شال گردنت هم تا میانه ی مردمک چشمت بالاست،چادرت را جمع کنی، مخصوصا اگر دستکش هم داشته باشی. تازه صدرحمت به دستکش پشمی، چون چرمی هایش کلا حس لامسه ات را می گیرد. شاید هم برای من که سرمایی هستم و سینوزیت دارم اینقدر سخت باشد.

نمیدانم، یعنی واقعا در زمستان هیچکس سرما نمی خورد؟ البته این دختر سوسولها را که مطمئنم سرما نمی خورند، دیده ام بعضیهایشان را که به استناد به قانون بکش و خوشگلم کن، سرما را تحمل می کنند اما خوشگل! می مانند. با شالهایی که روی سرشان به زور ایستاده و تمام گوشها و گردنشان هم معلوم است. با کتهایی آنقدر تنگ که نمی شود هیچ لباس گرم دیگری زیرش پوشید و با استرچهایی که خیلی هایشان از همین ساده هاست نه از آن تو کرکی ها.

زمستان با چادر بودن سخت است مخصوصا اگر چادرت همان چادر معمولی باشد و هیچ آستینی نداشته باشد. آنوقت است که چتر گرفتن بالای سر خیلی سخت می شود. آنوقت است که وقتی برف می آید باید سعی کنی خیلی سنگین و رنگین توی خیابان راه بروی و گول شیطان را نخوری که دارد وسوسه ات می کند بروی با بچه های کوچک توی پارک گلوله برفی درست کنی و بازی کنی. آن وقت است که تیوپ سواری می شود جزء چیزهای محال زندگی تو، توی دختر چادری.

برای من یکی زمستان با چادر بودن  سخت است. تابستان که کاری ندارد.

 

پ.ن.: نه اینکه گله کرده باشم. فقط از خودم و چادرم گفتم. کسی که می گوید حجاب سخت نیست، اشتباه میکند، سخت است، خیلی هم. سخت است که میل به جلوه گری ذاتا در وجودت باشد و این کار را نکنی، سخت است که بخواهی شیطنت کنی اما به خاطر نوع پوششت این کار را نکنی، سخت است اما این انتخاب و اعتقاد من است. وقتی پذیرفتی دیگر نباید غر بزنی و نق بزنی چه برسد به اینکه توی قلبت آن را باور هم داشته باشی. خواستم بگویم هیچ کس نمی تواند چادر را از من بگیرد.

 


نظر

بعضی وقتها چیزهایی را که میدانی، هیچ به چشمت نمی آیند تا وقتی تجربه شان نکنی. تا وقتی برایت اتفاق نیفتند، نمی فهمی که این حقیقتی که می دانی به چه درد می خورد. انگار تا خودت لمسش نکنی یقینی در کار نیست. یا اینکه ایمانت کم است و اینطوری تقویت می شود.

این، حکایت من و خداست؛ که به او ایمان دارم اما گاهی نه اینکه شک کنم، فراموش میکنم وعده هایش را که صدق است؛ فراموش می کنم که همیشه به من می گوید از خود من بخواه تا به تو بدهم، این حرفهایش را فراموش میکنم تا وقتی که از عالم و آدم ناامید شوم و یاد خودش بیفتم. و دوباره به او ایمان بیاورم.

***

چند شب پیش بود. دلم بدجور گرفته و شکسته بود. موضوعی بود که هرچه بیشتر فکر می کردم کمتر به جایی میرسیدم. به هر مرجع و منبعی برای حل مشکل فکر کردم اما دسترسی به جایی هم نداشتم. از خودش خواستم که کمک کنه.بدجور گیر کرده بودم. به دلم افتاد که برم قرآن بخوانم تا آروم بشم. گرچه من آدمی نبودم که خیلی با قرآن انس داشته باشم. چند صفحه ای خوندم. به ذهنم چیزی رسید. نه اینکه استخاره کنم، فقط مشورت با خدا بود. صفحه ای رو باز کردم و شروع کردم به خواندن آیه ها. هرچه بیشتر می خواندم کمتر به جایی می رسیدم. نفسم داشت دوباره زود قضاوت می کرد و مرا ناامید می کرد که چشمم افتاد به اسم سوره. انگار روزنه که نه دری از نور و امید بود که به دلم باز شد.آروم شدم.

انگار دوباره خدا را پیدا کرده بودم.