سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

نظر

بازگشت پیروزمندانه ی خودم  را به دنیای مجازی تبریک می گم و خوشحالم که این هفده هجده روز دوری از دنیای مجازی موجبات ترک اعتیاد مرا فراهم نیاورده و هنوز همچون گذشته، پابرجا و ثابت قدم از مشتاقان و سینه چاکان اینترنت (حفظه الله) هستم. این چند روز هروقت آمدم خودم را گول بزنم که چقدر بی خبری خوبه و چقدر وقت اضافه دارم و چقدر الکی پای pc علاف نیستم، ته دلم ریز ریز و تو صورت خودم قاه قاه خندیدم که برو این حرفا اصلا بهت نمیاد، ما رو سیاه نکن.

القصه زلف ما با اینترنت گرهی خورده که عمرا بازشدنی نیست، از همان سالهای ابتدایی pc دارشدنمان و پنتیوم و رم و هارد پایین و اینترنت زغالی بگیر تا حال که دوره دوره ی lap top است و وایرلس و این حرفها.

چندوقتی است پیگیر برقراری ارتباط مجدد با رفیقی قدیمی هستم که به هیچ عنوان در دسترس نیست و برقراری ارتباط انگارش امکان پذیر نمی باشد، این رفیق قدیمی بدجور از من دلگیر شده به دلیلی که خودم هم نمی دانم چرا (شاید هم بدانم و خودم را گول بزنم). پریروز به خودم جرات دادم و  بعد از چندین پیغام و پسغام اینترنتی مثل عاشقان شکست خورده و دوست پسرهایی که به قصد ازدواج واقعا با آدم ارتباط برقرار می کنند یکی از شعرهایی را که اول یکی از کتابهای اهداییش به من نوشته بود در قالب یک sms با کلی نفهمیدم و قدر ندونستم و این حرفها براش فرستادم. همونطوری که انتظار می رفت هیچ عکس العملی از رفیق مورد نظر دیده نشد که نشد. به نظرم تنها راه باقیمانده همون چیزیست که این شبها خواب میبینم، دیدار ناگهانی و جلو رفتن به قصد آشتی. البته از احوالاتش دورادور باخبرم و میدانم که ارشد معماری یک دانشگاه توپ قبول شده و ... . چند روز پیش مامانش مامانمو تو مسجد دیده و گفته که چقدر هی بهش میگه که حیفه دوتا دوست قدیمی این طور با هم قطع ارتباط کنند. کاش بدونه که چقدر دوسش دارم و چقدر دلم براش تنگ شده. تو این سالها کم بودند، شاید هم نبودند، دوستانی که مثل آزاده حرف منو بفهمند و درک کنند منو و علایقشون مثل من باشه. 

***

  ماه من

برایم خیلی خیلی جالبه که این ماه رمضان اصلا مثل پارسال و یا سالهای قبلش سخت نیست برایم. گرسنگی و تشنگی آنچنانی وجود ندارد یا که من درکش نمی کنم. امسال شروع کردم به خواندن قرآن با تدبیر و تفکر، نمیدانم شاید به قول مجری نیمروز گفتن نداره اما پارسال اولین سالی بود که توانستم قرآن را ختم کنم. برای همین با اینکه می دانم ختم قرآن توی این ماه چه ثوابی دارد اما می خواهم قرآن را بفهمم، تازه فهمیده ام که قرآن کتاب زندگیست و راهنمای انسانست یعنی چه. با همین چند آیه ای که خوانده ام و با همین فهم و درک ناقصم از این آیه ها، به راستی به قرآن ایمان آورده ام و دانسته ام که حقیقتا راهگشای زندگیست. توی همین چند روز و چند جزئی که خوانده ام جواب چندتا از سوالهامو گرفتم، بهتر از جواب هر معلم و استاد دیگری. ممنونم از خدای خودم که امسال بهم بیشتر از هرسال توفیق روزه داری و درک قرآن داده. امسال برای اولین بار دارم دعای ابوحمزه ثمالی می خوانم. امسال برای اولین بار فهمیده ام که چه غافل بودم از این همه گنج دور و برم.


نظر

 ای خداااااا! دارم دیوونه میشم!

همه راهی شدن،  تلفن می زنن داریم میریم کربلا اگه خدا بخواد. sms میاد نائب الزیاره ایم تو حرم امام حسین(ع) ، خبر میرسه دارن از کربلا بر می گردن، می آی تو نت، میخوای حواستو پرت کنی، میبینی بروبچ همه دارن حلالیت می طلبن از بقیه، کجا، کربلا اگه خدا بخواد!

 پس من چی؟

از بس همه دارن این روزا میرن، یک لحظه هم به مراحل رفتن و ثبت نام و پول فکر نمیکنم، آخه وقتی این همه آدم دارن میرن کربلا، مگه میشه مشکل این چیزا باشه؟ مشکل یه چیز دیگه اس، گیر کار من یه جای دیگه است.

 تقصیر این دل صاب مرده ی منه، معلوم نیس چیکار کرده که داره همه ی درا به روش بسته میشه! نمیدونم، شاید هم بدونم چیکار کرده، اما یعنی اوضاع من بین این همه آدم از همه خرابتره؟ اصلا اگه قرار باشه فقط اون خوب خوبا برن، آدم به مرام امام حسین(ع) و معرفت آقا ابوالفضل باید شک کنه، مگه نه؟

هوایی شدم! شاید هم این هوا از همون هواهایی باشه که هرچندوقت یه بار میاد سراغم، واسه همینه که راه به جایی نمی برم، اما آخه من که میدونم این یکی جنسش با همه فرق داره! خودش هم میدونه، خود خدا هم میدونه.

چه میدونم، فعلا که باید بسوزیم و ...

 


نظر

دلم گرفته. خیلی وقته می خوام توی وبلاگ شهیدمحمد چمنی ، همون دایی شهید خودم، چیزی بنویسم اما پلاکفا هی میگه درحال تغییر سروریم.

دلم تنگ شده واسه اونجا. خیلی وقته سر نزدم و نتونستم چیزی بنویسم.

انگار اصلا لایق نبودم. دلم شکست