سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

یک روایت(فکر میکنم) خونده بودم که میگه شما به آنچه میدانید عمل کنید، خداوند آنچه را نمیدانید به شما می آموزد ، یک چیزی هم توی کتاب پرسشها و پاسخها از ایت الله بهجت خونده بودم که ازشان پرسیده بودند ما را یک نصیحت بفرمایید ایشون گفته بودند به همان چیزهایی که می دانید عمل کنید چیز جدیدی لازم نیست... اونوقت من داشتم فکر می کردم به چیزهایی که میدونم. خیلی هستندها!! و چه چیزها را که من رعایت نمی کنم خیلی وقتها عامدانه و گاهی هم از روی غفلت! بیشتر اوقات می دونم این که چرا کاری را که باید، انجام نمی دهم بخاطر چیست؟ معمولا بخاطر تنبلی یا منفعت طلبی خودم هست گاهی هم شیطونه  چشمک که میره تو جلدم و هی وسوسه ام میکنه اما بعضی اوقات هم اصلا حواسم نیست به کاری که دارم انجام میدم و اینکه چه نتیجه ای دارد! حالا چندوقتیست که این تکه از شعری را دارم با خودم زمزمه میکنم: ...که دنیا به خسران عُقبی نیارزد، به دوری ز اولاد زهرا نیارزد... . درگیر هرکاری که میشم این شعره میاد جلوم، حالا شاید هم از تنبلی خودم باشه ها که به جای اون همه آیه ی خوشگل قرآن همه اش یک شعر باید یادم بیاید و بهم تذکر بده اما خوب مهم اون اتفاقیست که در پی شعر میفتد.

دیشب کمی با خدا درگیری پیدا کردم، نه که ازش بدم بیاد یا ناشکر بشم یا خدای نکرده کفر بگم بهش، نع! دیشب یک سوال مهم برام به وجود آمده بود که به جوابش نمی رسیدم و جوابش را فوری لازم داشتم برای تعیین تکلیف بعدی. گرچه بعد فهمیدم جواب در اعماق قلب خودم بود و ذهنم می خواست که انکار کنددروغ .


 


دردِ دل , • نظر


پ.ن1: خیلی درگیرم نمیدونم باید چه کار کنم؟! بالای سرم پر از علامت سواله. چشم بصیرت نمیخواد همینطوری هم معلومه!

پ.ن2: تا حالا شده یک چیزی رو هی بنویسی و هی پاک کنی و دوباره همونطوری مثل قبل بنویسی؟ دوباره پاک کنی و باز هم کلمات بهتری پیدا نکنی؟ اونوقته که می فهمی ننوشتن بهتر از نوشتنه!

پ.ن3: امروز یک اتفاق افتاد، شبیه چیزی که حدود 7 سال پیش اتفاق افتاده بود. جالب بود برام که محیط داخلی، نقش اصلی و طرح داستان یکی بود اما محیط خارجی، نقش دوم وطراحی صحنه و لباس عوض شده بود.خیلی بامزه بود منو برد به سالهای دور (هفت سال برای عمر من سالهای دور حساب میشه دیگه!).

پ.ن4: اتفاقی که در شماره 2 گفتم افتاد و مطلبم رو پاک کردم. اینجوری بهتره! اوهومممم!


خدا، god , • نظر

سرگردانی چند وقتی هست( چند وقت که نه خیلی وقت) که حال همیشگی من شده! یک جور آوارگی یا حیرانی که وصف شدنی نیست،

مدتهاست دنبال چیزی هستم که به آن نمی رسم یا می رسم و تا بخواهم تجربه اش کنم و مزه اش را بچشم دور می شود!

شاید هم آن چیزهایی که به دستم می رسند همانی نیستند که من می خواهم.

در خیابان ها راه می روم و هیچ چیزی چشمم را نمی گیرد،حتی آدمها هم گره ای از کار من باز نمی کنند.

انگار خواستنی من در این مظاهر دنیایی تجلی نکرده،

یا من صورت دنیایی اش را نمی خواهم.

بی نهایتی که دنبالش هستم این چیزها نیست...

 

 

پ.ن: گفتم بنویسم شاید گرهی از کارم باز بشه ، گره ام کورتر شد.