امتحانات تموم شد!!!! یکشنبه آخرین امتحان دوره لیسانس رو دادم! و حالا تابستونی داره میاد که بعدش هیچی نیست! سه ماه دیگه اول مهر که بیاد برای من هیچ مفهومی، هیچ هیجانی، هیچ استرسی به دنبال نمیاره. دیگه اول مهر با خودش بوی رخت و لباس نو، لوازم التحریر نو، و دفترهای سفید و کتابهای دست نخورده رو نمیاره.( البته از وقتی دانشگاه میرم زیاد ازین خبرا نیست ولی خوب). ولی حقیقتا از یکشنبه که امتحانمو دادم احساس میکنم هرچی تو مغزم بوده delete شده. خالیه خالی شدم. هیچ مساله مهمی تو ذهنم نیست.شدم یه خانوم خونه دار معمولی که فکر و ذکرش اینه که امروز ناهار چی درست کنم، حالا شب شد شام چی درست کنم، دکوراسیون خونه رو عوض کنم و ... که خودش کلی کیف میده. الان تنها مساله مهم واسم خریدن هدیه روز مرد و پدره البته ناگفته نماند که تصمیم جدی و عزم راسخی دارم برای خوندن کارشناسی ارشد. چشم شیطون کور امروز و فردا میرم واسه خریدن کتابهام. باید حداکثر دیگه از هفته بعد شروع کنم.
برای اعتکاف اسم نوشتیم. من و همسرم. اگه بهش مرخصی بدن که بیاد و خدا قسمتمون کنه. شیطون باز رفته تو جلدم که نرو اعتکاف. ولی من هی واسه خودم جایزه در نظرمیگیرم و انگیزه به وجود میارم که برم. تا الان که هنوز به طور کامل گول نخوردم امیدوارم تا آخر همینجوری بمونم.
دیشب رفتیم حرم. اما درها بسته بودن. داشتن دور ضریح رو میشستن. به قول دوستمون امام رضا(ع) رو اسیر کرده بودن.
وقتی میرم حرم دلم میخواد همش آدمها رو نگاه کنم. خیلی جالبن. بعد تو ذهن خودم برای هرکدوم یه قصه میسازم . میدونم که اکثر قصه هام واقعیت داره. شاید فقط آدمهاش فرق داشته باشن. آدمها هر کدوم تو یه حالین. بعضی وقتها که میرم حرم و هیچ حس و حالی بهم دست نمیده یا به قولی سیمم وصل نمیشه میرم تو نخ آدمها. ازونها میرسم به امام رضا(ع). وقتی عشق و علاقه صادقانه اونها رو میبینم ، چشمهای خیس و لبهای لرزونشون رو که دارن درد دل میکنن منم میرم تو فکر امام رضا و دلم صاف میشه. اونوقته که زیارت بهم می چسبه.