گفتگوی رو در رو...

یک هفته سفر حالم را خوب کرده بود و خیلی چیزها را از یاد برده بودم. یا اینکه وقت نداشتم به اونها فکر کنم. حتی از اینترنت هم دور بودم و از بسیاری از خبرها یا حداقل حواشی خبرها. حال بدم بعد از قتل عام منا و از دست رفتن کلی آدمهای خوبی که میشناختم یا نمیشناختمشون، بهتر شد، هرچند به یاد آدمهایی که مظلومانه شهید شدند بودم و دلم خالی از غمشان نمی شد.

امروز توی اینستاگرام حرف m  رو زدم تا به صفحه آشنایی سر بزنم، یکی از پیشنهادهایی که اومد، صفحه محسن حاجی حسنی کارگر بود. رفتم به صفحه اش سر زدم و انگار منتظر عکس جدیدی بودم ازش. دوباره اون غم و اون بغض و اون اشک ها برگشت. آخر مگر میشه این چهره نورانی و زیبا را دید و برایش گریه نکرد. خدا به داد دل مادرش برسد. خدا کند که آن عکس صورت کبود شده پسرش را نبیند.

شنیده ام توی روضه ها که علی اکبر لیلا چهره زیبایی داشت و قاری قرآن بود. علی اکبری که ارباً اربا شد. خدایا چه کرد لیلا وقتی پسرش را دید . اصلا لیلا پسرش را دید؟ جسدی به او دادند تا ببیند؟

محرم آغاز شد و امسال به یاد همه عاشقان امام حسین(ع) که امسال نیستند و قبل از این محرم پرکشیدند و رفتند، بیشتر گریه میکنیم. جای حاج محمدآقای حاجتمند هم امسال بین رفقای هیأتیشان خالیست.

دیشب با شوهرم میگفتیم که حیف و افسوس که چقدر دیر این مرد را شناختیم.