سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتگوی رو در رو...

بی توفیقی یعنی ماه ذی الحجه بیاید و من حتی یادم هم نیاید از آن نماز دوست داشتنی ده شب اول. همان نمازی که چشم انتظارش بودم که در مسجد دانشگاه به همراه بچه ها بخوانیم، امام جماعت که از اساتیدمان بود قسمت "و واعدنا..." را بلند بخواند تا ماها که کمتر بلدیم در نمازمان تکرار کنیم و بتوانیم بخوانیم. بی توفیقی یعنی بگویی خوب فلان روز بیایید برویم هایپرمارکت پدیده را ببینیم و بعد مادرم بگوید نه دیگه محرم میشه ، بذاریم بعد از دهه! بعد من با خودم حساب کنم که بعد از دهه میشه آخر ماه و کفگیر به ته دیگ می خورد و یعنی یک ماه دیگر باید(!؟) صبر کنم. یعنی من آدمی شده ام که دیدن یک فروشگاه را به احترام به محرم ترجیح می دهم؟

چه اتفاقی افتاده برای من؟ نکند قرار است این بی تفاوت شدن و این بی توفیقی من در محرم هم ادامه داشته باشد و غافل بشوم از عزاداریها؟ خودم هم می دانم که این روزها خیلی مادی شده ام. شاید همه اش تقصیر خانه سازی و این چیزها باشد که سرم را برده توی حساب و کتاب، حساب و کتابی که قرار گذاشته بودیم با شوهرم، که من زیاد خودم را توش وارد نکنم. اما خوب معلوم است که نمیشود. بحث رفتن به خانه جدید آن هم خانه خودمان مطرح باشد و خانم خانه سرش نرود توی حساب و کتاب و البته خرج تراشی؟

خدایا به تو پناه می برم از این وابستگی ها، از این دور شدنم از تو

پ.ن: الان فهمیدم آیت الله مهدوی کنی به رحمت خدا رفته اند. خیلی ناراحت شدم.خدا ان شاالله روح این یاور راستین انقلاب راغریق رحمت کند و همنشین با اولیا الهی بشوند.


نظر

گاهی وقتها وجود بعضی آدمها که همیشه دور و برم هستند، برایم خیلی عادی و معمولی میشود. جوری که هیچ وقت حتی به ذهنم هم خطور نمی کند که او شاید برای خودش افکار، احساسات، رازها و ماجراهایی داشته باشد که من حتی فکرش را هم نمی کنم. عادت کرده ام آنها را در حد همان نسبتی که با هم داریم ببینم و فراتر از اسمی که آنها را با آن، در ذهنم طبقه بندی کرده ام، نمی روم. مثلا دخترخاله، پسر عمو، دایی و ... . دخترخاله همیشه برای من یک نسبت مشخص، یک فرد با ویژگیهای تعریف شده است که رابطه معلوم و خاطرات مشخصی با او دارم. بقیه هم همینطور، حالا چه شود که من با یکی از این آدمها بیشتر از بقیه صمیمی شوی یا به او علاقه مند شوم و تعریف رابطه هایمان فرق کند.

بعد یک روز، یک جایی در فضای مجازی یا حقیقی یک اتفاق ساده یا چیزی که از آن فرد میبینم یا حرفی که از او میشنوی، ناگهان مرا پرت می کند به جایی خارج از این چهارچوب ها. نا گهان به این فکر می افتم که ای بابا! این هم برای خودش آدم است، احساسات خودش را دارد. دنیای خودش را دارد و حتی رازهای خودش را دارد. چیزهایی که شاید من هیچ وقت نفهمم و از آنها با خبر نشوم.

آن وقت به این فکر میکنم که من چقدر در رابطه ها خودخواهم. معمولا کم پیش می آید که دیگری را هم ببینم مخصوصا اگر او کم حرف تر باشد و کم روتر! آن وقت این منم که خودم را مرکز رابطه و حتی دنیا میبینم و به طرف مقابلم فکر نمیکنم.

آخ از دست این رذیلتهای اخلاقی ریشه دار!